جمعه ۲ آذر
من آزادی نمی خواهم... شعری از محمد
از دفتر تبسم مرد باران نوع شعر نیمائی
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۷ تير ۱۳۹۳ ۱۰:۲۷ شماره ثبت ۲۷۸۷۰
بازدید : ۵۰۱ | نظرات : ۱۰
|
|
به دور از چشم عقل و عقل مردم های چشم کور اینجا*
چنان نوزاد نوپایی که درآغوش مادر گریه را ازیاد برده*
و سرگرم محبت های مادر میشود هستم*
من آزادی نمی خواهم...
به خاطر دارم از طفلی همیشه مادرم با ترس تاحالا *
طلاها و جواهرهای اندک را*
به دور از چشم حتی محرمان خود *
میان کهنه ای می کرد مخفی*
و آن را لابه لای خاطراتش چال میکرد*
به من می گفت آهسته*
دراین دنیا که می بینی*
جواهر را نشان دادن خطا باشد*
اگرپنهان نکردی قیمتی ها را ،بدان که رفته از دستت...*
نمیدانی که دزدی چیست*
قفس میسازد این قانون که دزدان را به بند آرد *
ولی صدحیف از این قانون!*
همان قانون نویس اول خودش ردمیشود از مانع و مرزش*
همان که ادعادارد که قانون خوانده ومیداند ازبالا وپایینش... *
اگر سردرنیارد، خب اسیردست قانون میشود بی شک*
چرا بلبل به جرم صوت ولحن خوش به زندان میشودمحکوم؟*
چرا طوطی و هم مینا چنین تاوان صحبت کردن خود را*
که محصول تلاش و رنج بسیارست پردازند...?*
شکار آخر چه جرمی مرتکب گشته؟!*
چرا صیاد آزادست؟!*
اگر خاموش می خواندند دور از چشم *
نمی دزدید صیاد آن*
تمام چیزهایی را که ارزش داشت پنهان کن*
حقیقت را... محبت را... صداقت را... و عشقت را...*
نکن بی احتیاطی ... غفلت اصلا چیزخوبی نیست...*
-حقیقت دارد آیا اینکه میگویی ؟!!!*
. تو می دانی؟ نه مادر تو نمی دانی...
شجاعت را... شهامت را... حقیقت را...
نه مادر تو نمی دانی
"زلیخا مرد ازاین حسرت که یوسف گشت زندانی*
ولی عاقل "کند کاری...
کندکاری که باز آرد پشیمانی"*
ولی عاشق کند کاری ...
کند کاری که از کارش فرومانی
نمیخواهم پشیمان گردم از فریاد*
کسی پرسیده از بلبل که آیا او پشیمانست؟*
ن مادر تو نمی دانی...
کسی پرسیده از مینا که قانون را نمی دانی که صحبت کردن هرکس بجز ما جرم و آخر جاش زندانست؟*
ن مادر... تو چه می دانی...
نمی خواهم من این فرصت *
من ازقانون نمی دانم...*
من آزادی نمی خواهم...*
من از دنیا وقانونش همین یک حرف را دانم
اسیر عشقم و ازعقل بیزارم
ازاین عقلی که خود قاضی و خود قانون ...
خودش در دست بی قانون...
ازاین عقلی که عشقم را به بند آرد...
ازاین قانون بی ریشه که جنگل را نمی داند...
بسی بیزار بیزارم...
من آن مینای تنهایم که عشق از من چنین خواهد
نمیخواهم که این باور
فریبش ره زند دل را...
مرا عشق اینچنین خواهد
که حق حق گویم و مستانه هو گویم
دل از آسایش قانون بریدم من
دلم آرامش عشقی به بردارد
که هرگز درکش آسان نیست
مرا رهبر مرا دلبر مرا همسر
مرا قانون مرا قاضی خدا راضی
فقط عشقست و عشق عشقست
فقط عشقست و عقل عشقست
نه ازقانون گریزانم...
که از...اجراش حیرانم ...
تو از قانون نمی دانی...
فقط قانون فرصت ها و نفع خویش میجویی....
منم آن بلبلی که طبق قانون تو جرمش عشق و حکمش میله های سرد زندانست...
سرم جانم فدای عشق
من آزادی نمیخواهم...
تو خود بینی تو خود خواهی
تو میترسی خودت باشی
دورو داری
یکی درخلوتت دنبال عشق هستی
یکی بیرون نقاب عقل می بندی...
عزیزم مادر ای مادر...
نه! آزادی نمی خواهم...
93/4/16
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.