مینویسم در ثنای ان که صاحب حرمت است .
خفته است در زیر خاک با این همه
سایه سار رحمت است .
و حضورش در عدم از برایم منتهای عزت است .
گر گناهم پشت عالم خم کند یا پگاهم ترک این آدم کند .
قلب من هرگز نباشد نا امید
تا که اوهست
هست از برایم انتهای تیره شب صبحی سپید .
حاصل از یمن وجودش خاطرم اسوده حال .
با حضورش تن دهم بر صد هزاران کار سختی از محال .
گو چه گویم؟
وقتی قلم هم عاجز است در شرح حسنی از سرآغاز کمال ؟
ای زمین شهر من تو ساعتی از او بگو .
او که نامش دیده گریان میکند .
خشک کویم
یاد او ابر باران میکند .
حال هر صاحب دلی با نگاهی بر مزارش سخت نالان میکند .
ای خدا
اقای من ایا نگاهی جمع خاکان میکند .؟
خاکم از بهر تماشایت.
هر کجا قلبی شکست بغزی گرفت
یا که اشکی از کنار چشم مسکینی زمینی خیس کرد .
شافع دردش شدی .
مرحم زخمش شدی .
یا که ان دم که اجل میگیردش جان حاضر عزمش شدی .
ان دم اخر مبر ما را ز یاد اقای من .
ای رضا ای تک گل تنهای من .
آرزو دارم دم اخر تو باشی مأمن و مأوای من
سر به زیر افتاده ام
دفتر عمرم ز خیل اشتباه همچو مشق کودکی ابتداء تا انتهایش خط خطی است .
دل به امید تو دارم این تمام هستیم در زندگی است
خارم و عمری زمین کوی گل گشتم .
ارادت عاشقیست .
وای ...
لحظه ام را سر رسید .
ان دم اخر رسید .
خار در عمق خیالش نزد گل ، پوچ و خاکستر رسید .
راستی
گل پیش خار ؟کی توان بستر رسید ؟
خواست همسایه اش بیند دم اخر ولی رویش نشد قلبش شکست .
اما بی خبر همسایه نیست .
آمد ان گل .
خار سر به بالینش نهاد .
اندکی خندید ، انگه جان بداد.
رو به سوی عالم بالا نهاد .
آری ان خارم که سوی عالم بالا روم .
خاکم از بهر تماشایت چنین مسرور از این دنیا روم .