ی شب که زوزه های گرگ پیری
روی نت های شب وحشت به پاکرد
دیگه ماهو نمی خندون مرداب
برای خود ی فکر سرپنا کرد
همون جایی که دیوقلعه ی مرگ
برام رخت و حریر مخملی دوخت
عروس شهرو با غصه کفن کرد
پرستو بی صدا بال و پرش سوخت
ی مردی از تبار جنس شیشه
اومد خاکستر برق چشام شد
می گف ازآسمون شهرما نیست
ولی آرامش حال و هوام شد
می گف یک جای دنج و کهنه می خواد
قدیمی مثل آب انبارخونه
ی بانوی اصیل ناب شاعر
که با اون تا ته دنیا بمونه
ی زن رو توی جوهردان آبی
بدون رقص و با گریه قلم زد
به هرلبخند سرخ نازگونه
تو فال قهوه ام تقدیر غم زد
می گف چن ساله که با من عجینه
ولی یک بارهم اونو ندیدم
همیشه بین شاه و برده جنگه
که حتی بوسه ای ازاونچیدم
ی مرد از جاده های تنگ غربت
ازاون دورای دور با من یکی شد
واسه بانوی گندمگونه صحرا
همه جونو تموم زندگی شد
اومد اما نفهمید من چی می خوام
منم مثل خودش دیونه بازم
ی بانوی نجیب سبزشرقی
با درد روزگار دارم می سازم
بزن رو سنگ این قلب شکسته
ی دیوارم بکش رو ساعت شهر
که هرچی عابره اینجا نمونه
دیگه پیداش نشه لیلای بی دهر
اسمرشجاعان /شاعرخراسانی
جمعه:1393/3/2