غزل اول
خیره بر چشم تو چون من بصری نیست که نیست
واندر این کار چو من خیره سری نیست که نیست
غیر سودای تو در هیچ سری گو که مباد
کز تو در خیل کسان خوب تری نیست که نیست
آنقدر در شکن زلف تو دل پنهان است
کز دل گمشده ی من اثری نیست که نیست
کار ِ انکار ِ سیه چشم ِ غزلساز تو را
جهد کردیم و بجز دربدری نیست که نیست
حال سودای تو و درد فراق و غم دل
این سه را جمع کنی درد سری نیست که نیست
عطر گیسوت چنان پر شده در شهر و دیار
که دگر ذکر تو اندر گذری نیست که نیست
ز غم و سوز تو یک نکته بگفتیم به شمع
همچنان او دگر آتش به سری نیست که نیست
بیخبر مانده ام از عالم و از هر چه دروست
واندر این بی خبری هم خبری نیست که نیست
شکر کردم که بجز اشک شب و آه سحر
اندر این سیر مرا همسفری نیست که نیست
بحر جوهر طلبد شرح کمالات تو را
هر چه گفتیم بجز مختصری نیست که نیست
کسی از سِر دل باده خبردار نشد
حیف و صد حیف که صاحب نظری نیست که نیست
در غزلهای من دلشده جا خوش کردی
غیر از این نزد تو گویی هنری نیست که نیست
یا به وصلم برسان یا برهانم ز غمت
که تو را زین دو زیان و ضرری نیست که نیست
ما در این سیر پی صلح و رضا آمده ایم
که به جنگ آمدگان را خبری نیست که نیست
****************
غزل دوم
گر تو پنداری دلم را بردباری نیست ، هست
یا که ماندن نزد تو از بهر یاری نیست ،هست
یا گمان داری مرا جز تو نگاری هست ، نیست
یا دلت را نزد من هیچ اعتباری نیست ، هست
یا که در هجران تو مارا قراری هست ، نیست
یا در امیدت مرا چشم انتظاری نیست ، هست
یا که این دل را ز غم راه فراری هست ، نیست
یا که در کار تو ما را بیقراری نیست ، هست
یا مرا با درد فقدان ، کارزاری هست ، نیست
در نبودت چشم ما در کارِ زاری نیست ، هست
یا که در پیش رخت ، قابل نگاری هست ، نیست
یا که در راه وصالت استواری نیست ، هست
یا مرا بی یاد تو کنج و کناری هست ، نیست
در فراقت جاری از چشم آبشاری نیست ، هست
جز غمت خوردن، دلم را کار و باری هست ، نیست
یا پس از ظلم تو اینجا دوستداری نیست ، هست
زآتش هجران مرا دار و نداری هست ، نیست
زیر خاکستر هنوز آیا شراری نیست ، هست
یا رضا را از غمت پیمانه کاری هست ، نیست
یا به وصل تو دگر امیدواری نیست ، هست
تا بخوانی این غزل ما را قراری هست ، نیست
گفته ای گر خوانمش هم افتخاری نیست ، هست