خدا دردت به چشمانم تو هم چون من غمي داري
تو هم در زيرِ گنبدهايِ آبي عالمي داري
هوايت هم دگرگوني، مزاجت دم به دم گاهي
بهاري شد دلت با غم، كه حال درهمي داري
*شباني* گشتهام امشب زبان قصه ام درد است
هواي عاشقي گاهي كمي گرم و گهي سرد است
چو عاشق ميشوي زاري شبيه بيدِ مجنوني
كه ميگويد فقط پائيز غروبش قرمز و زرد است؟
به چشم عاقلان، با عشق، خطاكاري و بر داري
شبيه صبر ايوبي به تن اما تبي داري
خدايا خسته از دلداگيهايم، رهايم كن
نگو معشوقه اي داري كه دست از بنده برداري
نهان رازي به هر خلقي، خودت سرِّ جدا داري
كه از يك سرِّ شيرينت چنين ناز و ادا داري
اگر دلگيرم از دنيا اگر غمگين و افسردم
خداي عاشقي دارم، تو هم چون من خدا داري؟
نكن پنهان تو جامت را اگر هم باده اي داري
شنيدم ساز قلبت را تو هم دلداده اي، آري
تو هم عاشق شدي انگار بگو يا رب كه همدرديم
كه ميبينم شبيه چشمِ يك دلداده ميباري
بيا همراز هم باشيم، اگر شوري به سر داري
و ميدانم از اين دلواپسي هايم خبر داري
خدايا بردگي كردم كمي هم بندگي بايد
تو هم عاشق نشو ديگر بدان بر من اثر داري
ببخشايم اگر اينجا تو را ( تو هم ) صدا كردم
گمان هم ميكنم با شعر خود نذرم ادا كردم
خداوندا تو رحماني، بزرگي، عاشقم هستي
ببخشايم اگر عمري جفا كردم خطا كردم
هر مصراع بر وزن چهار كلمه فعولاتن Uـ ـ ـ
(سه بار هم پاي احساسم مرا از وزن خارج كرد)
*شباني: منظور همان داستان موسي و شبان كه به زبان خودش با خدايش سخن ميگفت