روی رخساره ی گل
میبوسید شبنم عاشق
و شبنم با طلوع خورشید
میشکفت همره گل
شبنم آرایش گل بود به صبح
و در آینه که خود را روی گونهی گل یافت
فهمید که عضوی از زیبایی گل بود هنوز
گل از این عشق عطشناک
دلش با نم شبنم تر شد....
پروانهای خسته از سر راه رسید
بر سر منبر گل یک دم آهسته غنود
بالهایش شبنم را
از دل گـُل به گـِل داد فراغ
از سروش دل عشاق شنید:
امان از جدایی امان ازفراغ
حال پروانه دگرگون گردید
نبض پروانه گرفتم
فشارش به حیات بالارفت
گفتمش هر که آبروی عاشق میبرد
تا ابد رقصنده میگردد چو گل...
گوییا پروانه از نفرین گل میسوخت
و در تب
شمع را میجست اینک تا ابد
از کنار گل که عابر میشویم
نرم و آهسته رویم
نخورد شانهی ما شاخه گل
که در این واقعه شاید بشویم
حائل و باعث به فراغ عشاق
و بدانیم اگر آه عشاق سراید آواز
ما چو پروانه
به شمعی واله و دلبسته شویم
هم که خود را سوزیم هم که شمعی بازیم...
حمیدرضا ابراهیم زاده