تمام خستگی تنم را جار می کشم
امشب بجای سر، دلم را به دار می کشم
تو رفته ای و بجا مانده یک منِ تنها
که روز و شب به رهت انتظار می کشم
چه انتظار بیهوده ای که نمی آیی
این بار میان دیده و دل دیوار می کشم
ببین مرا که چقدر خام و ساده اندیشم
با اینکه نیستی باز نقشه ی قرار می کشم
تقصیر از تو نیست تو سزاوارِ بخششی
من هر چه می کشم از دستِ روزگار می کشم
تمام خاطره های تو مانده در یادم
زدست این همه خاطره آزار می کشم
دیده می بندم و فرو می روم در خود
به لوحِ دل ، عکس تو را به یادگار می کشم
اگر چه مانند پاییز افسرده و زردم
بی اختیار ترا شبیه بهار می کشم
تمام درّه و دشت پر از سبزه میشود
یک تک درخت به روی دشتِ هموار می کشم
به لطف سِحرِ قلم و چرخش انگشتان
تصویری از می ناب و جویبار می کشم
اینک برای آنکه فضا عاشقانه شود
در پهنه ی زیبای افق کوهسار می کشم
در زیر کوه بالای آن تخته سنگِ بزرگ
یک روگذرِ چوبی به روی آبشار می کشم
در لاله زاری که در دامنه ی کوه است
تو را همچون گل ، خود را به شکل خار می کشم
آن سو ، کمی آنطرف تر از چنارِ بلند
مترسکی در میان گندمزار می کشم
آنگاه کنار رود و درخت و ساغرِ ناب
یک منِ پیر و یکی زیبا نگار می کشم
هر چند پیرم اما دیدگانم پر از نور است
بر چهره ی یار هاله ی غبار می کشم
در دستِ منِ افسرده دفترِ شعر است
در سرپنجه ی انگشتان یار ، تار می کشم
اینک نوبتِ ترسیمِ پرده ی آخر شد
یک گور و تصویر مبهمی از یار می کشم
بیا به تماشا کنون که پرده کامل شد
بی پرده مظلومیتم را هوار می کشم