فردا
که خورشید این شهر
بر یال اسب ها بتابد
و جهان در چشم تیره گاوها
معکوس شود
وبزهای کوهی بوی بهار را
از چمنزار های به خون نشسته
عطسه کنند
من وتو نباید صبر کنیم
طاقت مان طاق شده است
باید
دست در دست پیری که در اشعار حافظ
سر به تیمارستانهای جهان معاصر سپرده است
نام خیام را عاقلانه در گوش دیوانگان شهر فریاد کنیم
کجاست سبوی فلز ؟
کجاست پرنده ی نیکل ؟
کجاست عر وسک کوکی فروغ فرخزاد
که امروز بمب می شود بر سر کودکان زمین
هی بازیگر با توام
نقش من
در نقش جهان نیست
من در کوچه های فقر
به شقیقه های شکافته شده لاتها
برای احقاق قرصی نان عادت کرده ام
بیا بازی کن
فراموش نکن که بازی در این صحنه
برای تو سم است
بیا بازی کن
من و تو از ساغر یک انفجار اتمی
مست رادیو اکتیو شده ایم
بیاد
درماندگان چرنویل
بیاد ناکازاکی
و عشق یعنی سرطان
که ریشه در جهان زده است
زمین به خواب سنگینی نیازمند است
و باید برای بکیار شده
این چند قاره و اقیانوس روی کارتون بخوابند