یک روز به میهن؛ همه جا شادی و شور بود
از رنگ و نژادش همه کس زادهِ نور بود
دشمن نتوانست به خاکم ز سهولت به در آید
زیرا که برایش وطنم لانه و گور بود
هر روز به شادی و سرور نقش وطن بود
آسوده ز نیرنگ و جفا ؛شادی و سور بود
در شادی و غم ، جمله کنار دگران بود
گویی که ز ایشان همه جا دلهره دور بود
بودند به هر گوشه دلیران و فداکار
پس کشته به میدان همه جا مادر و پور بود
برخاست دلیری که به مانند نبودست
پیگیرهمه دشمن بدخواه؛ که اندیشه ی زوربود
ای داد که رفتست ز میهن ،همه شادی و طراوت
در میهنم هر روزکه شادی همه جایش به وفور بود
بر گو چه شده آن همه شادی و سرور، یار وفادار
گویی همه جا سوگ بُوَد ، رنگ نه بور بود؟
پیداست که رنگی ز محبت نبُود بین عزیزان
یا رب چه شد آن مهر،محبت نه به مور بود؟
اکنون که نبینی تو ز شادی و وفا بین جوانان
آخر تو بگو رنگ به رخساره چه جور بود؟
رفتست ز مردم همه راستی و درستی
اندیشه فردا که بود رمزِ بلندی به ظهور بود