دوشنبه ۳ دی
آنچه بر عشق گذشت شعری از رضا حیدری نیا
از دفتر شعرناب نوع شعر
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۵ فروردين ۱۳۹۰ ۱۶:۴۹ شماره ثبت ۲۳۸۸
بازدید : ۸۲۵ | نظرات : ۹
|
آخرین اشعار ناب رضا حیدری نیا
|
یک حکایت گویم ای جان گوش کن
جام دل از این حکایت نوش کن
قصه مجنون و لیلی نیست این
قصه عشق است و زیباییست این
هست این شرحی ز مطلب نی ز شخص
که بلندی مانده نــِی نام سرخس
شرح هجران و فراقی نیست این
شرح آنچه زین دو شد باقیست این
جمله ها گفتند از مجنون مست
بعد از آنکو که شدش لیلی زدست
هر کسی از او خصالی گفت و رفت
از مرارت وصف حالی گفت و رفت
هرکسی از عشق چیزی گفته است
نقل یک شیوا ، یکی آشفته است
یک نکوهش ها نموده عشق را
وان یکی بی حد ستوده عشق را
آن یکی گفتست عشق همچون عزا
این یکی نامیده اش روح الغذا
یک زنافرجامی اش دلسوخته
دیگری چشم امیدش دوخته
هرکسی از خواب خوش برخاستست
قصه مجنون و لیلی ساختست
هر که از هجران نَمی کرده عرق
قصه مجنون نوشته صد ورق
بی بصر از هجر ماهی سوختست
خود به مجنون ، مه به لیلی دوختست
همچو مجنون بس هزاران سوختند یک تن از آنان جنون آموختند
قصه هجران لیلی درد نیست هرکه این هجران ندیده مرد نیست هر که از عشقی زبانش باز شد
قصه مجنونی اش آغاز شد
زخمه های هر دلی شد پر ز خون
جمله شد بر وصف مجنونی فزون
هر که مجنونی خود دید از مثال
با نگاه خود شد اندر این مجال
هرکه ناکامی ز عشق و درد دید
در بیانش رنگ مجنون زرد دید
در دل آیینه رنگ زرد دید
این نشان از عشق و خود را مرد دید
هرچه راوی اندر اینجا وصف کرد
دید ، تنها آنکه راوی حذف کرد
چون که عشق از هر زبانی نقل شد
دوری از عشق آنزمان چون عقل شد
هرکسی وصفش به عاشق کرد اضاف
عاشقی اینگونه شد کاری گزاف
عشق در اوصاف عاشق نقل شد
اینچنین شد که جنون بی عقل شد
آنکه لیلی دید و بر جا میخ شد
نقل عشق و ثبت در تاریخ شد
بعد از آن هر کو که عاشق گشته است
در قیاسی نابجا سرگشته است
عاشقی شد همچو تقلید جنون
غرق در تصویر و اشکال و فنون
عشق ، آن آرامش و آرام جان
اینچنین شد که شد از خامی نشان
عشق بیچاره خودش هم گیج شد
چون که نامش اینچنین ترویج شد
راه خود بگرفت و رفت و دور شد
رفت و از عاشق چنین مهجور شد
بعد از آن هر کو ز عشق آرام یافت
حال خود را غیر وصف عام یافت
آنزمان تردید نی بر عام کرد
شک به خود کرد و خودش را خام کرد
شد دو دل مابین عشق و زندگی
کشت اینسان هر دو را با سادگی
چون که عشق و زندگی جان باختند
آنزمان تندیس شان را ساختند
عشق را اندر تجلی کس ندید
چون که تصویر آمد او شد ناپدید
عاشق آنگه در دل میخانه شد
شرب عشق اینگونه در پیمانه شد
چون که مستی نی ز عشق آمد پدید
صد شراب تازه رو گشت و جدید
مستی آنگه عاشقان را کور کرد
چشم را از عاشقی معذور کرد
ناز لیلی پیش آن چشمان کور
بعد از آن در خاک شد زنده به گور
آنهمه زیبایی اندر قاب رفت
پای دل در عشق اینسان خواب رفت
گر ببینی شکل چون سازد به اصل
کی دهی آموزش آن را نسل نسل؟
دوستان عزیز از شعر مثنوی درون نامه خویش ابیاتی را برگزیدم.کل این شعر تا کنون که هنوز هم به اتمام نرسیده 1220 بیت شده است که از حوصله این محفل قطعأ خارج است.با سپاس فراوان از قدم رنجه تان.تا باری دوباره بدرود.
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
ایام بکام