کنون گویمت داستانی دگر
دلیری که باشد از این بوم و بر
وُرا نام یوتاب ،زنی گُرد و شیر
دلیری که نامش نمانده به ویر
سرافراز و جنگی، یلی باشکوه
به میدان رزم، بودِ مانند کوه
زمانی سکندر به خاکم بتاخت
که در کشورم کوه آتش بساخت
ببود در کنار یلان بلند
برادر بُوَد آریو ، پهلُوِ ارجمند
شگفت آن دلیری که یوتاب داشت
چو شیری به میدان قراری نداشت
چنان لشکر روم در هم شکست
تو گویی که ترسَش نبودهم نشست
دلیران و گردان که بودش شمار
ده وسه ، نبود ترسی از گیر و دار
چو ره را بر آن رومی بد نژاد
همی بستنُ زین هنر بودِ شاد
بخواند بر برادر: یلِ شیر گیر
دلیر و نژاده ، تو ای مثل شیر
دگر گاه آن نیست که یاریم درنگ
که دشمن به سر داردش میلِ جنگ
به من رخصتی ده تو ای پیل تن
نشانْشان دهم رزمِ مردی و من
درآرم دمار از شب و روزشان
که دیگر نگیرند ز خاکم نشان
ندانند که ایران نباشد کُنام؟
پُر است از جوانان جویای نام
گر اینک به من بر دهی اذن جنگ
چو کشته شوم، بِهْ که مانم به ننگ
چو بشنید برادر ز خواهر سُخُن
به لرزه فتاده ز سر تا به بُن
چنین گفتُ ای خواهرِ بردبار
امان ده به من تا که پایان کار
نشینیمُ با هم به شُوُر آوریم
به دانش ز دشمن بسی سرتَریم
چو آن پهلوانان نشستند به هم
که یابند رهایی از این درد و غم
فرایند کارش چُنین شد که ره
به دشمن ببندد که از شرقْ، مَه
نماید خودش را در این آسمان
کُند شب همانند روزی عیان
چو گشته سیه روی آن آسمان
یکا یک دلیران شدند در میان
چنان دخت جنگی دلیری نمود
تو گویی بسانش دلاور نبود
چنان عرصه بر رومیان تنگ کرد
که میدان جنگ را نمود پر ز گرد
به گرز و به شمشیر به تیغ و کمند
درآورد سر سرکشانش به بند
دگر شب به سر آمد و روز پاک
بگسترد و نورش، همه روی خاک
دلیران چنان گرمِ رزمش بُدند
همه مات و حیران از آن دخت شدند
به یکباره دشمن نمودش اسیر
چو می خواست رهاند خودش را ز گیر
کلاه خُود او از سرش شد جدا
رها شد دو زلفش میان هوا
همه مات و حیران ز آن دخت شیر
که کوشد رهاند خودش را ز گیر
سکندر چو آمد بدیدش که آن
دلاور ، به مانند شیریست ژیان
نیارد سرش را فرود پیش او
سکندر چنین گفتش ای جنگجو
چو دیدم همه رزم و جنگ آوریت
و یا شان و شوکت، همان سروریت
به خود گفتم آن دم شگفت از تو باد
فسوسم ز این است که سر را به باد
بدادی تو ای دخت شیرین نگار
که نفرین نمایم بر این روزگار
به پاسخ چنین گفت و یوتاب گُرد
هر آنکس که جان را به میهن سپرد
دریغی ندارد خورد ای سوار
چو خاکش نباشد کجا جان به کار
بیاید وُرا اندر این روزگار
من آموختم این ز آموزگار
به سر آمد و بخت ایران زمین
یکایک دلیران نمودند چنین
فداکاری در راه این آب و خاک
نمودند همه سینه را چاکِ چاک
سکندر یلان را همه سر برید
سپس آن دلیران به خاک آرمید
روانْشان هماره شود شاد شاد
بیایید نماییم ز گُردان یاد
------------------------
ویر= یاد
یوتاب=خواهرآریوبرزن
ده و سه=شمار سربازان
آریوبرزن سیزده نفر بود
ْ