ديگر براي از تو سرودن مجال نيست
عمر است دگر كوتهي آن محال نيست
مثل كبوتري شده ام كه پرش شكست
صد نامه داده ام برايم دو بال نيست
اين نور سبزكه برروي صفحه هست هنوز..
اينجا خدا نشسته بود جاي سوال نيست
يوسف به چاه مي برند و حلاج ها كمند
اين ديو سيرتان را رهي بر كمال نيست
ديشب خدا رسيد و مرا در بغل گرفت
شايد دگر براي از تو سرودن مجال نيست
پ.ن:
به ضريح دستانت دخيل ميبندم
تو
امامزاده عشقي