دختری زیبا وناز و باکره
رفت از خانه به بیرون یک شبی
شاد و خرم مست و زیبا شد به راه
چون پدر می خواست آن شب مشربی
مرد بی غیرت برای خوش شدن
دخترش را می فرستاد بهر کَسب
دخترک از کوچه ها شب می گذشت
او اسیر ترس و تنهایی و رَیب
مرد حیزی در کمین او نشست
تا رسیدند سمت یک خم کوچه ای
او گرفت دستان آن گل نازنین
بی خدا زد صورتش یک ضربه ای
دخترک بی هوش شد از این عمل
مرد بی ایمان گرفت او را بغل
او بلندش کرد و بر شانه گذاشت
پس ببردش و سپس گفت ای عسل
امشبم را با تو من فردا کنم
بی کسم من با تو گل فحشا کنم
تهفه ی بازی بابا بوده ای
عفتت را با تو من رسوا کنم
دختر تنها اسیر مرد شد
آن شبش او تا به صبح پُر درد شد
از جفای مرد بی ایمان و پست
روی ماهش پر غم و گُل زرد شد
آن پدر این گونه غوغا کرده بود
دخترش را در قمار جا کرده بود
غیرتش بهر مواد خلسگی
بی خدا هل هله بر پا کرده بود
روز دیگر بعد آن شب دخترک
رفت به سمت خانه با سوز و خطر
تا پدر را دید ماجرا را فاش کرد
دخترک بر او بکرد یک دم نظر
دخترک تا آن بدید پاشید نفت
قامتش را بر زمین کوبید سخت
شعله ای از آتشش زد او به رخت
دخترک را زین سبب برگشت بخت
این چه رسمیست ای خدای آسمان
می شود دنیا به کام آن جوان؟
بشنود آیا صدایش را خدا؟
می شود فردا به کامش این زمان؟
مشرب: در فرهنگ لغات عمید به معنای ذوق و میل هوای نفس آمده است.
رَیب: در فرهنگ لغات دهخدا به معنای حوادث زمانه آمده است.