یکی گردنش راست کرد و بگفت
که من برترم از هزاران مرد گردن کلفت
دلیر و دلاور هر چه گویی کمم
نشاید کمتر از سهراب و شاید رستمم
درشت بازوان و چنین هیکلم
هماورد صد مرد جنگی به صف اوّلم
حریفی از قدر ناید درین روزگار
شکستش دهم یا ازو درآرَم دمار
همی باد در دماغش تا به جایی رسید
درون کوچه ای کودکی را بدید
پَرمرغی ز سرگرمی گرفته به دست
مسیری می دواند به بالا و پَست
بگفتش که ای کودک خیره سر
کناری برو نبینم کنی دردسر
تو یک کودک خردسال و من شیرمرد
که انگشت من بر تو آرَد درد
چه خواهی از این پَر که بالا وپایین روی
گهی ایستادی و گاهی می دوی ؟
چنین پاسخش داد آن کودک خردسال
توانی جوابم دهی این سوال
تو که بازوانت بسان رستم است
توانی پَر دهی اینکه در دستم است ؟
که خواهم رسانی پشت دیوار بلند
نیابد به این پَر هیچ آسیب و گزند
شروع کرد بخندیدن آن مرد پُر مدعا
که این کار کودکان است ای بی حیا
تمسخر کرد و بگرفت آن پَر نازکی
همان پَر که بودش بازیچه یِ کودکی
به مشتش بینداخت با قدرت کاملش
ولی پَر بیامد همان جایگاه اوّلش
بسی رنج برد و خود را خسته دید
تو گویی همه درها به رویش بسته دید
گذشت از کنارش پیرمردی ضعیف
عصایی به دستش چنان بود زار و نحیف
بدو گفت تو که خود را بنامی قهرمان
حریف یک پَر نگشتی ای جوان ؟
گر ضغیفی بدستت رسید این چنین
مکوب با قدرت او را به روی زمین
همی نوازش خواهد ای پهلوان
نسیمی ز لبها و گرمایی از عمق جان
نباشد جوانمردی به زور وقدرتی
که زور بازوانت بماند برای مدتی
اگر مهرورزی تو در دل پروری
همی باشد این راه نام آوری