بچّه که بودی ،
آفتاب گردان ها ،
به کیان خرّگی چشمانت ایمان داشتند !
رؤیاهایت بوقوع می پیوست
و خوابهای دیگران را ،
دقیق تعبیر می کردی !
حسّی در تو بود ،
که بعدها فهمیدم ،
نامش ، « تله پاتی » است !
یادم هست ،
یکبار به من گفتی :
درختان که شکوفه می دهند ،
دوست ندارم کنار هیچ درخت سنجدی ببینمت !
گفتم : چرا ؟
گفتی : خواب بدی دیده ام ،
گفتم : چه خوابی ؟
گفتی : نپرس
و ادامه دادی که :
می دانم ،
شمیم شکوفه ی سنجد را دوست داری .
دلواپسم کردی و
به جان خودت ،
قسمم دادی که ،
حرفت را به گوش گیرم !
قول که دادم ،
لبخند زدی و
سرت را چرخاندی و
گیسویت را به باد دادی !
نمی خواستم بروز دهم !
اما تو تیز بودی و
حالم را دریافتی !
با اینکه نزدیکی های غروب بود ،
قلبم روشن شد !
پا بپای نسیم ،
از شمیم دلنواز گیسوانت ،
به وجد آمدم !
و مثل قاصدک ها ،
بال در آوردم
و حرفت را ،
همچون آفتابگردان ها ،
بگوش گرفتم و ،
به هیچ درخت سنجدی ، نزدیک نشدم ....
حالا ، سالها از آن ماجرا می گذرد ،
پنجاه سال از خدا عمر گرفته ام و
شمیم شکوفه ی سنجد را نمی شناسم
اما هر وقت می بینم ،
مردمان ،
تا افسرده می شوند ،
به آویشن ، دل خوش می کنند ،
با خودم می گویم :
چه دیوانه اند اینها ،
فرشته ی من کجاست ؟
که زلفش را به باد دهد و
اندوه عالمی را ببرد !!!