در نگاهش نور ها را هم ، غزل خوان کرده بود
آسمــــــان را بی امان ، سرگرم بــاران کرده بود
تا گشــــودم لب ، لبــــــم را دوخت ؛ با لبهــای باز
واژه هایش را برشته ، باب دنــــدان کرده بــــــود
انعکاس حافظـــــه ؛ مخلـــوطِ لغــــــــزشهای هنگ
غنچـــه ی سرخ لبش را مات و خنـــدان کرده بود
خنده هایش آشنا بود ! مثل یک شعـــــــــــر لطیف
شعرهایش را گمانم ! همـــــدم آن کـــــــــرده بـود
فرصتش مهلت نــداد ! درکـــــــم ،گلــــــویی تر کند
قامت دانـــــــــائیش را ، لخت و عریــــان کرده بود
با سرودنهای او، سر رفت جـــــــــــام شعــــــــر من
با وفــــــا ! خورشید را ، در سینـــه پنهان کرده بود
تا به خـــود آیم ، شــدم ؛ مغلـوب این احســــــــان او:
خاضعانه «گنـــج جـــــان» را ؛ نذر مهمان کرده بود
رفت و..؛ قلبش را ، درون سینــــــــه ام باقی گــذاشت
شادمان در دل ؛ جوانی ! ســـر به سامان کــــرده بود
عاشقــــان ! نطق سپیــــــــــده ، بی اساس و درد نیست
«عشــــــق او» ! معشوق او را ؛ غرق ایمان کرده بود