آنچه در زیر مینویسم من صحبت از یک گداست باور کن
آشنایی من به آن مفلس از همان ابتداست باور کن
یک نفر دائما به در میزد خسته در از صدای تق تق بود
هر زمان می گشودم آن در را باز هم آن گدای احمق بود
آن گدا را شمال میدیدم خانه اش در کنار ساحل بود
هر زمان در مغازه میدیدم کیف پولش پر از تراول بود
جیب من خالی از هزاری شد پول سنگک ندارم و حالا
آن گدا گشنه پولش از پارو به زیادی نمی رود بالا
این گدا را که می نویسم با چشم زاغ و کلاه و ته ریش است
خانه هایش یکی در آزادی دیگری انتهای تجریش است
مرد عاشق همیشه رویایش یک بیابان پر از ملخ دارد
خوش به حال گدا که در گرما کلمنی پر از آب یخ دارد
وای بر هرکسی شبیه من که غذایش سه وعده کنسرو است
خوش به حال گدا که تختش در هتل شش ستاره ها سرو است
پدر کارمند کشور را بحث سود و زیان در آورده
با همه قرض و وام و تسهیلات تازه سر از ژیان در آورده
میخوری تو برنج خالی را بر سر سفره ات ولی بی ماست
از ژیانت ببین گدا را با خودروی شخصی اش که ماکسیماست
حسرت و آرزوی من امشب باز هم بوی نان گندم است
اسکناسی که به گدا دادی خود بفرما که بار چندم هست
تاجربی سواد شهر ماست ظاهرا بوی سادگی دارد
او که هر هفته با هواپیما سفر خانوادگی دارد
دیده بودم که دست و پایش را چه قدر ماهرانه کج می کرد
و خودش را شبیه انسان عاجز و مفلس و فلج می کرد
گر چه او ظاهرا زمین خورده دک و پز دار و صاحب فخر است
تو ندیدی به عمرت استخر و او خودش صاحب یک استخر است
فکر او تازگی شده بهتر فکر یک دوز و صد کلک کرده
من شنیدم حساب بانکی را یک نفر زیرکانه حک کرده
تازگی ها نمی زند بر در دیگر این جا صدای تق تق نیست
تازه فهمیده ام منم احمق آن گدا زیرک است و احمق نیست