باز دُرنای زخمی قصه...کرده لانه به زیر آن پرچین
لیک با احتیاط بسیار و....با سکوتی به رنگ پاورچین
خواست شاعر شود که بنویسد....وصف سردی کوچه هایش را
بعد از این با کسی نخواهد گفت....کوچه گردی جوجه هایش را
قاصدک بی غرض به شبنم گفت....برگ ها مبتلا به ویروسند
کاجهای کهن به جنگل گاه....اندک اندک ز ریشه می پوسند
پیش از اینها عقیده ام این بود....چاه ها آشنا به یوسف نیست
قارچ هایی که طعم سم دارد....در سبد لایق تعارف نیست
عده ای بیگناه از این شهر....در تب انتظار می میرند
بعد برف و یخ زمستان هم....رنگ و بوی غبار میگیرند
جمع کن عشق من بساطت را....جا برای نشستن ما نیست
از یخ و انجماد فهمیدم....هر شب، این کوچه ها زمستانیست
باز دُرنای قصه می گوید....چشم ها بسته لحظه ی خواب است
و خودش خیره می شود بر ماه....در سکوت شبی که مهتاب است
شاعری که تمام شعرش را....بعد از این بی تو قاب خواهد کرد
جغد دانای قصه بعد از این....درد دل با عقاب خواهد کرد