اين مثنوي از هشت تا چهارده خرداد سال هشتاد و هشت نوشته شد. (البته حدود چهار ساعت نوشتن اش طول كشيد!)
به علت طولاني بودن در چهار قسمت منتشر مي كنم...
زبان اين مثنوي بسيار ضعيف است...
اما من هميشه دنبال معنا بوده ام...
شبي سرد و سيه ، بي كورسويي
دريغ از روزني همسان مويي
نمي دانم فلك آن شب چه بودش
سيه چون قير شد سقف كبودش
ميان جنگلي بي سبزه و برگ
تو گويي چيره شد دم سردي و مرگ
ميان بهمن و سرماي سختش
تو گويي رنگ كرده فرش، رختش
سياهي و سپيدي هر دو هستند
از ايت بودن نمي داني چه مستند
سپيدي روي جنگل را گرفته ست
از اوج قله تا آن دره ي پست
در اين هنگام، آهو بچه اي خرد
رخش چون برف، گويي آن زمان مرد
گهي تند و گهي كند و گهي رام
ميان چند گرگ افتاده در دام
چو بيد از ترس مي لرزيد بر خود
فرو مي خورد خشم خويش در خود
فتاده اضطرابي در وجودش
به خالق گفت هنگام سجودش
كه : " اي موجود، اي يار قديمي
تو با درماندگان، يار و نديمي
نجاتم ده تو اي ناجي.. نجاتم
همين جان را بخواهم من، براتم
به ناگه نعره اي در اين دل شب
بيامد هم ره آن ناله و تب
كمي آن سوي تر ، مرداب پيري
به زير برف ، خامش بود ديري
درونش يك شبح ، نالان ز بختش
شبيه گرگ ، اين آوا و رختش...
پ.ن.
همچنان نقد آزاد است!
پ.ن.
چه ايرادي دارد نوشته هاي ضعيف تر و قديمي تر خود را هم به نقد بگذاريم؟!