گر من عاشقم و او شيداي ديگر است
چه بسا كه من قطره ام او درياي ديگر است
چشمان من پي رد پاي او با عشق ميدود
آه دريغا كه نگاهش به سوي ديگر است
آن همه نفس كه ميكشيدم من از برش
صد افسوس كه امروز در سينه ديگر است
عرق شرم بي شرمي بر پيشاني من
خوش نشسته و هر چند جايش جاي ديگر است
دست من سخت ميلرزد و ناتوان گشته
حيف از آن كه ترسش از لغزش پاي ديگر است
صد سخن نگفته مانده در گلوي من
چه گويم كه گوشش شنواي ناي ديگر است
چه سرمه كشم امشب دوباره چشمم را
كه خندان رخ من امشب بيناي ديگر است
چه بيهوده پوشم پيراهن عطر آگين
كه مرغ خوش كلام من بوياي ديگر است
چه در نيازش بسوزم و بيدل گذر كنم
كه بازيگر پر هوس در تمناي ديگر است
تاج سلطنت به سر دارد و خراب شراب مقام
تو بيا و ببين كه چگونه گداي ديگر است
چه خوش همه فرداهايم در امتداد او رنگ باخت
صد ددريغا كه شمع محفل من فرداي ديگر است
شعر فروغ هر واژه اش در قالب كلام اوست
چه درديست كه او خود شعر آراي ديگر است