دلم همچون غزالی بسته در بند
نشسته در بیابان مدّتی چند
مگر ضامن گشاید عقده ها را
رهاند این دل افتاده در بند
سپس پویم به جان در راه دلبر
مسیری را که از آن عشق آرند
چنان باید که تا( بر) کویش دوان شد
که تا عشاق مجنونت بخوانند
بچین انگور باغ مهربانی
نباشد در ضمیرش سّمِ آکند
ببر بر تربت پاک اباصلت
به سان شربتی آغشته با قند
بگو این شهد دل با جان سرشته
نشان از شیعیانی آرزومند
تو گر دیدی غریبی خسته در طوس
به او نوشان شرابی شهد مانند