تا تو بودي خستگي از شعر خستم ميفتاد
باد هم از بوي اندامت به دستم مي فتاد
مينشستي در كنارم پاي قلبم ميشكست
از دو چشمم يادگاريهاي مستم ميفتاد
هرم لبهايت به جانم رويشي بخشيده بود
چشم دنيا با نگاهت پاي هستم ميفتاد
اي كه دستانت جوانم ميكند هم بازگرد
تا ثريا ميكشاني قلب و روحم بازگرد
روزگارم آتش داغ جهنم گشته است
تيغ غم، جلاد روحم، در جهانم گشته است
در نبودت رنگ شب دارم پر از دردم هنوز
خنده بر لب، دل صبوري، غم نهانم گشته است
باز گردي ميسپارم روزگارم دست باد
اي فلك زائيده اي جاني كه جانم گشته است
چادري از شب كه دارد قرص مه بر سر ببين
زندگي ام شد كتاب از عاشقي پرپر ببين
مينوازي ساز دوري ميزني چنگي به جان
ميتراشي نبض غمگينم شدم يك نيمه جان
ميگذارم يك به يك الوار تسكينم به دوش
ميروم نقاش مهتابي شوم در آسمان
فرش اعلا بافم از دلواپسي هايم هنوز
صبر من، سلطان دل، چون سر به كف افتادگان
سلام به شما سروران گراميم
مدتي به دلايلي، سعادت خواندن اشعار زيبايتان را از دست دادم.
اگرچه عدم حضور بنده چنان كمرنگ است كه احساس نميشود اما مهربانيهاي شما هميشه درقلبم چون آسمان آبي است
*با احترام*