"زمستان"
شب است و خیسم از این گریه های تند و یکریز نگاهت
تلاطم در نفس های بریده ...
در تبسم های تلخ گاه گاهت...
شب است و تلخ می گریم...
سکوتم سرد و سرماخورده
چشمانم
ملامت بار و محنت خورده بی نوری...
هر از گاهی
تو را در خود مجسم کرده می گریند...
نمی آیی
نمی گویی
نمی خوانی
نمی فهمی
نمی می می ...نمی تابی
چه خورشیدی؟!!!!!
چه بی مهری.؟....
شب است ومن فقط بیدار بیدارم...
منم تنها برای با تو بودن گریه می بارم
شب است و کوبه ها بر فرق چشمانم سرازیرند و می دانی...
نه می دانی نمی دانی...
***
پرم از لفظ های ترد بی جان ...
از تبسم های باران خورده و حیران
از این سرما از این تردید از این دلمردگی...
شبم را ریشه کن کن ...
روز میخواهم نمی خواهی...
سکوت ساده میخواهم به طعم خیس لب هایت
چه دلگیرم نمی میمیرم ...
چه بیتابم که زنجیرم ...
مرا همواره می بینی
دلم را ساده می چینی
چه سرد است این هوای تلخ پر سرما
هوای برفی و سنگین...
هوای شوم چشمانت
گمانم برف می داند
چه کولاکی نشسته روی لبهایم که می لرزم...
چه ها کردی ...
پریشانم...
پریشانم...
پریشانم...
***
ببین من خوب می دانم
من و سرمای این شب ها همیشه با همیم
همراه هم ...
جای تو خالی...
* بداهه ای بر شعر "شب است ومه "سروده ی برادر شاعرم جناب رضا نظری گرامی...