خاطراتم در نگاه کوچه ها گم می شوند
دستهایم داستان بزم مردم می شوند
آ تشی افتاده در احساس آدم بودنم
حوریان باغ عشقم محو گندم می شوند
آسمان مهربانی ابری و طوفانی است
فکرامواجم که با من در تلاطم می شوند
ظهر ماندن در نگاهت آنچنان داغم نمود
شاپرکها ی خیالم بی تبسم می شوند
عادتم دادی به باران دیده گریانم هنوز
راز هایم با وداعت کی تجسم می شوند؟
نرم نرمک می وزد یاد فراقت بر دلم
آیه های درد من کم کم تکلم می شوند
بسته ام من کوله بار از خاطرات روزگار
میروم انجا که گلها هم توهم می شوند ...!