خداوندا!
مگر کافی نبود سردی دل ها؟
که باز آمد زمستان،
بر دیاری که
مدّت هاست عشق و مهربانی منجمد گشته
همان جایی که دل ها از نبود عشق یخ کردست
درست چون عصر یخبندان، که آنجا،
نگاه عاطفی از دیده های آدمان سرد است
و دست مهربانی هایمان افسوس ما را طرد کردست
چه فرقی میکند این دی
که آید
---و با دستان پاک و لیک سردش
و گرد شاخّه های پوچ و عریان گشته را روبد
زمین و آسمان را با لباس تازه پوشاند
ولی آیا زمستان ، میتواند
ز اعماق دل صدها مهاجر، که مدّت هاست دور از خاک میهن،
جدا گردیده از آغوش گرم خانواده
---شده محروم روی خوب دلبند
غبار غصه های این جدایی را زوداید؟
و دلها را به سوی آسمان روشن و آبی گشاید؟
بگو، آیا زمستان میتواند؟
به این دستان سرد و پاک و اسپیدش
سیاهی تن دنیای چرکین را بشوید؟
نه، نبتواند!
نبتواند کند کاری..
نبتواند دهد دستان یاری
زمستان را چه گویم،
هرچه گویم، طینتش سرد است
و گوشش کر
و پروا هم نخواهد کرد که دست سردییش با ما چه کردست!