شب است و مه
و برف و يخ
و باد مست و هرجايي كماكان مي کشاند پره ي شلاق هر سو كوب خود را بر تن عريان و پيچاپيچ افكارم
مي زند بر پيكر عريان ذهنم ، عشوه ي خونين باد
مي نشيند تيغه ي خونين طوفان ، بر گلوهايي كه سرشارند از فرياد
شب است و مه
و برف و يخ
و باد مست و هرجايي دهان ها را ، و دل هايي كه بيدارند و چشماني كه بي خوابند را هر دم فرو كوبد
شب است و مه
و برف و يخ
و باد هرزه در رفتار بي گفتار
همه توهين و تحقير است
و حتي حرمت واژه نمي داند
صفاي لفظ ، در معنا نمي خواند
شب است و مه
و باد هرزه مي پيچد به دور واژگاني كه صفا دارند و احساسي و معنايي...
چه گويم؟!
از كجا ؟!
تا كي؟!
شب است و مه
و طوفان است...
پ.ن.
در سه قسمت نوشته شد! هر بار فقط چند دقيقه ي كوتاه... شعر را نمي شود سزارين كرد! بايد خود ، زاييده شود...
دوم ، سوم و چهارم اسفند ماه سال نود نوشته شد... در تهران! هر بار اتفاقي باعث شد چند خطي به شعر اضافه شود...
نقد آزاد آزاد است! نه شلاقي وجود دارد و نه توهيني! و نه ديگر " پره ي شلاق هر سو كوبي"!!!
علت انتشار مجدد این شعر ویرایش آن است. ممنون نگاه تان خواهم بود اگر ایرادها را گوشزد کنید