درقفس پوسیدم از بارانی تکرارها
پای لنگ وگوش کر در محبس دیوارها
آن همه صبر وتحمل رفت دیگر خسته ام
از دروغ وافترا واین همه آزارها
مشت ما وا بود پیش خلق و با تهمت زدند
طبل رسوائی خود را بر سر بازارها
هر بلا آید سزاوار ست چون در آستین
پروراندم با دو دست خویش خیل مارها
اعتماد از جنس خشت و ساختن روی گسل
طعم تلخی داشت زیر تودۀ آوارها
هرچه کردم با عسل شیرین شود هرگز نشد
کام این دیوانه از زخم زبان خوارها
.....................
پر از حرفم ولی گاهی
سکوتت بهتر از هرچیز معنا می شود اینجا
سه تا نقطه خودش دنیائی از حرف است
بدون باید واما...
فقط انگار یادت رفته آن بالا
نشسته جای حق محبوب هر شیدا
که میبیند ولی ستار گویندش...
وجمعی کور وکر در حسرت رو کردن دستی
که مشتش پیش مردم باز...
نمیبینند ومیکوشند بدنامش کنند اما
فقط بر طبل میکوبند
چوب خواری ورسوائی خود را
چه می شد لال هم باشید ای مردم...
..............
خالی از توشیح ،هرگونه برداشت آزاد است