روزی عقیــل قصد حــریم علی نمود
با چشم بسته درب سرای علی گشود
وارد شد او به محضـر مـولای متقین
آن محور عدالت و آن صــاحب یقین
گفتــــــــا ســلام ای گل دامــان مــادرم
ای افتخار هر دو جهــان،ای برادرم
دانیکه من علیلم و از هردوچشم کــور
تنها نمیتـوانم از این ره، کنــــم عبــور
اینجا ز بهر حـاجت دنیـا روان شــــدم
گویی کنون ز شوکت تو پر توان شدم
این مرحمت نمــا به من زار و ناتوان
افزون نما تو سهم خـــراجم امیـدجان
فرمود یا عقیــــل کنون دست بــاز کن
پاداش خود بگیر و تو رفع نیــاز کن
دستش گشود سـوی برادربه صدامید
ناگه لهیب آتش خشــــــم علی چشیـد
گفتا چه میکنی به من مفلـــس فقیر؟
آتش چرا زنی تو بیا دست من بگیر!
این است عدل تو ، به ازای من حقیـر
عدل تو را نخواهم از این لحظه یا امیر
گفتا امیــر و سرور دیــن ،کای برادرم
من با تو در حقــوق ، بسان و برابرم
لیکن تو از لهیبِ ضعیفی شـدی مَلول
از این عمل نتیجه نیکی شـود حصول
این ذره ای ز آتــش دنـیــا بُــــوَد اخــا
پس آتش بـــــــزرگ قیــامت مرا مخـا
دنیا میرزد آنکه ز بهــرش کنی خلاف
ما را نما تو از هوس خویشتن معاف
من از برای عدل و عدالت شدم امیر
هرگز مخواه در ید شیطان شوم اسیر
شرمنده شد عقیـل ازآن قول نـــــابجا
گفتا که من کجا و اَخَم مرتضی کجــا
عذر گناه خواست ز درگاه کــــردگـار
در دست او بماند نشانی به یـــادگـار
با عرض پوزش از اینکه تا مدتی نیستم که به کامنت های شما پاسخ دهم
درود بر شما و بدرود