" ابر و باد و مه و خورشید و فلک "
دست به هم داده و من نیز فرو رفته در افکار پر از وهم وگمان
عرق شرم ، به پیشانی کوته تر از اندیشه نشست
فکر من روز و شب از دایره ی محصورش، پای ، بیرون ننهد چون افلیج
-خود ، خدا بود و همه ، بنده ی بی فهم و شعور-
لیک روزی خط این دایره کج گشت و شکست
آن همه باور و دیوار، فرو ریخت ، که من ، بانی و بنا بودم
یک جهان ، نامتناهی تر از اندیشه ی هر فکر و خیال ، که گذر می کند از فکر علیل چو منی
-پنهان و عیان ، راه قفا در بر من بست -
چون نگنجید در این جدول اندیشه ی من ،
همچو آن جوجه ی نورسته بر آن ، شاخ کهن ، پیر ، درخت سر آن کوه ، دهان ، باز ، که یک طعمع ببلعد
دهنم باز و دلم پر آشوب...
و سری پر شده از فکر پریدن...
اما...
نه پری بود و نه بالی،
نه کس آموخته بودم که پریدن ، چون است...
دهنم بست و دل آرام شد همچون مرداب...
کاش دیوار نمی ریخت فرو تا که خدا می ماندم
که نمی مرد ، دلم
" ابر و باد و مه و خورشید و فلک "
دست به هم داده و من...
1388/6/24
گاه نیاز به بازسازی در خود احساس می کنم...
چهار سال پیش این کار را کردم ... و دو ماه پیش هم... ادامه دارد... تا زمانی که در این راه قدم برمی دارم...
آزاد باشید و آزاد اندیش...