سینه ای دارم خدایا آتشین
اندر آن بس نغمه های دلنشین
دلبری کو تا سرایم نغمه ای
قصه ای سازم برایش لحظه ای
این دل دیوانه دارد آرزو
آرزوهایی به غایت بس نکو
آرزو دارم بخندانم لبی
پاسبان باشم یتیمان را شبی
عشق ریزم بر دل هر بیکسی
قصه گو باشم به بالین کسی
سیر گردانم لبان تشنه ای
بار را گیرم زدوش خسته ای
پاک سازم اشک را از چهره ای
چاره سازم کار هر بیچاره ای
هر کلاغی را دهم کاجی بلند
مرهمی باشم به زخم دردمند
دست گیرم از فقیر و مستمند
برکشم دیو سیاهی را به بند
زورقی سازم بیندازم به آب
ماهیان را قوت بخشم بی حساب
بلبلان را باغ وبستانی دهم
بر سر هر سفره ای نانی دهم
طرح نو از عشق و ایمان افکنم
ریشه جور و جفا را برکنم
کودکان را شاد سازم بی درنگ
هدیه شان باشد جهانی بس قشنگ
دست نامردان گذارم لای سنگ
بفشرم تا جان خصم آید به تنگ
هر که تنها بود یارش میشوم
روشنی شام تارش میشوم
دوست دارم کس نیندیشد زنان
کس نباشد مضطرب از بیم جان
غرق شور و عشق باشند کودکان
کنج قلب کس نباشد غم نهان
هدیه خواهم داد عشق و نور را
بر دل عشاق ریزم شور را
عشق را بر قلبها جاری کنم
بر ضعیف و ناتوان یاری کنم
پای هر گلدسته گنجی می نهم
گنج را بی هیچ رنجی می دهم
شمع خواهم داد هر پروانه را
گرم خواهم کرد هر کاشانه را
خنده بنشانم لب هر کودکی
دانه افشانم بپای مرغکی
بوی عشق و مهر پیچد در جهان
کس نباشد ناامید و سرگران
ابر باشم پس ببارم بی حساب
زربیفشانم مثال آفتاب