کلامی از دلم و دلم با عاشق
آسمان گرد وغبارش بر دلم مـــیحانه زد
دودمان غم گسارش بر رخم مستانه کرد
آتش قهرش به کویم ناگهان شـــــــعله زده
سوخت خشک و تر نکویش در دلم فتنه شده
همه جا دود گرفته گرد بادی در نهاد
آتش افروزی نهفته یادبودی در فتاد
زندگی نابود گشته جان ها در خواب رفت
بردگی بی سود گشته یادها در تاب رفت
کوفت آن عشق و محبت جای آن زور و الم
خفت آن مهر وزکاوت پای آن گــــور و ستم
آزاد گشته دیو ها در خواب غفلت ماندگار
آباد کرده جان ها در باب مـــــحنت یادگار
دیگر از چون و چرا هر گز نگو با سوز و تب
دیگر از مهر و وفا پرهیز کن در روزو شب
دیگر از عشق نمانده سوژه اش امال بود
عشق مستانه نخوانده بلبلش بی بال بــــود
این زمان انگار خشمش پوز خندی کرده است
با طبیبان محبت ریش خندی برده اســــــــت
توی این دوره زمانه گر بجوید عاشقی
دست بسته روزگارش در بکوبد زرگری
هر چه از نور حقیقت بگذرد در این جهان
جام عشق وعاشقی را بشکند در این مکان
همه جا دنبال مال و جاه و دیدارو زمـــــین
همه جا دنبال غش و کشت و کشتارو کمین
آدم پختیده را مـــــــــــــــــجنون درد روزگار
آدم دیوانه را مـــــــــــــــــفتون مرد سازگار
چشم رنگارنگ خفته چشم خماری عـــــــــــــــجیب
عشق این مردم نهان است همه در مکر و فریب
جاه و مال اندوز مغزش ناله های برده ای
آنچه در دل آب کرده اشک های مرده ای
اگر برگشتی نباشد در تـــــــــــــــبار خفتگان
آنوقت می بینی عجایب در کنار دیدگان
جاسم ثعلبی 17/10/1390