از دور، چهره اش پیداست
خسته است و پر درد، از گامهایش پیداست
چند قدم مانده به او... آه ...خستگی از چهره اش هم پیداست
خط های روزگار بر جبینش آشکار
شانه هاش افتاده، موهاش آشفته ...چند عدد تار سپید از کنارش پیداست
گویی انگار، غباری سپید بر سرش نشسته است
صبر کنید.... این غبار، رد شانه زمان است که بر سرش پیداست
سرزده آمده بود، باز با روی خوش آمده بود
دست در دستم گذاشت... آه...دست گرمش لرزان بود
گفتمش ای مرد، از چه اینگونه شدی
پس کجاست موی سیات؟ پس کجاست برق نگات؟
سر به سویم افراشت، چشم در چشمم نهاد
خیره در چشمش شدم...چشمش انگارگریان بود، دلش انگار پردرد بود
دست به بازویم کشید، گفت این که میبینی... آشناست؟
باری دیگر دیدمش، راست می گفت…انگار آشناست!!!
ای خدا، این مرد، چشمش چون من است! چهره اش هم که من است!
دست بردم سوی او ... گویی این دست هم، دست من است!
ای خدا این را ببین! این که روبروست انگار آیینه است!
آن که آن سوست، بازتابی از من است ...آه.. یعنی این منم در انعکاس آینه؟؟؟
پس چرا اینطور شدم، من چه بودم؟ چه شدم؟
آن سالهای خوب کجاست؟ آن که بودم، آن کجاست؟؟
گویی سالهایم گم شده!!!! خاطراتش هم که نیست!!! پس چه بوده؟ چه شده؟
گویی یادم رفته است!
میروم از آینه …آنطرف تر که نباشد مرد تنهایی دیگر... شاید این بار تو را در کنارم دیدم