آن باغ گلم دیدی ،جان دادم و بار آمد
دِی بود و زمستانی ،لیلم چو نهار آمد
استاد کلام و شعر دلجوی به دل داری
بر تشنۀ دیداری ،گوئی که نگار آمد
دستم بگرفت هر دم او راه سخن آموخت
با آنکه دلم می سوخت پروانه به نار آمد
اکنون که شما هستید یارای سخن دارم
از نای حزین من ،این نغمۀ زار آمد
از باد خران هرگز اندیشه ندارم چون
گل ها همه شادابند ماه هم به نظار آمد
بشکن تو سکوت خود فریاد بباید زد
چون صوت موذن هم از اوج منار آمد
خورشید که بر تابد زردی بدهد بر من
آثارِ رکودم بین ، بر چهرۀ زار آمد
این گل،نه او باغست،چون باغ ارم! هرگز
مینوست ترا لایق ،شعرت چو بهار آمد
می گوئی و می دانم نالان به چه می خندی
مستانه کنم رندی ،هِرمان به کنار آمد
ایّام سرور طی شد دلسوخت حزین هر دم
از نغمۀ دل سوزش، بلبل به فکار آمد
===================
متن بالا را بداهه ای در باب تشکر از استاد دلجوی گرامی در ذیل شعر زیبائی از خانم صدف عظیمی آوردم ، از اساتید و شعرای محترم تقاضای نقد دارم که بیشتر بیاموزم از محضرتان