چهارشنبه ۲۸ آذر
تکه ای از منستان شعری از وهومنه
از دفتر منستان نوع شعر دلنوشته
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۵ شهريور ۱۳۹۲ ۲۱:۰۲ شماره ثبت ۱۷۴۳۱
بازدید : ۵۸۲ | نظرات : ۱۹
|
|
خدایا....
افسانه هایی که از بودنت برایم سروده اند
بسی سردو بیروح است
مغانت میگویند که عهدی با تو بسته ام که فراموش نمودم !
چرا باید عهدی بندم باتو؟
وچرا باید فراموشش کنم؟
هر لحظه در این احساسم که مرا به بازی گرفته ای
و در حال تماشای تزلزل من هستی !
کدامین را باور کنم؟
به کدامین راه باید در افتادن؟
چگونه ایا زندگی کردن ؟
گاه فکر میکنم که فرشته ی مقربت درست فکر تر بود!
که اورا نباید سجده بر دامان خون الود ادم
ادمی که غرق در حسرت های کوتاه و بلند
تن به زندگانی میدهد به زور
به امید واهی خود ساخته ای که نمیداند چیست!
خدایا....
کدامین برتر است؟
انکه به راه خود رفت ؟ درگیر غم مشد ؟
چشمش را به گناهان کرده و ناکرده بست
و تقرب یافت در دنیای مادی
یا انکس که از ابتدا تا انتها
در هاله ای از روح اذلی خویش مانند
و هیچ نتوانست کرد برای خواسته های خویش
و هیچ نتوانست کرد برای خواسته های تو
و در غم تنهایی و بی عدالتی گریست ؟
خدایا...
به کدامین راه درافتادن باید؟
به کدامین حرف گوش نهادن ؟
به کدامین کار عمل کردن ؟
و به کدامین اندیشه ارج نهادن ؟
خدایا...
گفتند مصلحت توست
گفتند هرکه را بیشتر دوست میداری
پس بیشتر گرفتار میکنی !
ترسم از ان است که
واهمه ای نباشد بیش از یک خیال خام..
خداوندا...
سال ها در زندان مادیت حبس کشیدم
سال ها خادم اندیشه نیک بودم
خونریزی هارا دیدم ، جنگها،صلح ها
بی عدالتی هارا دیدم
چین و چروک بر چهره نوجوان خود را هم
خنده های مضحک ادمیانت را به خویش دیدم
که چرا متفاوتم
که چرا موری در اب فتاده را یاری میرسانم !
که چرا یاوه گویی نمیکنم
چرا گاهی انچنان در فکر فرو میروم که دیگران را فراموش میکنم..
که چقدر دنبال فلسفه بودم..
خداوندا برنامه هایت را چکی بکن شاید من نباید اینجا میبودم !
من برحق بودم؟ ایا انها ؟
تو قرعه را به کام انها زدی، شادی را
و من در تنهایی خود تنها تر شدم باز
در سکوت لحظه ها به دنبال ردپای تو بودم
اما...
هیچ نیافتم، درخود خورد شدم ،شکستم
خدایا...
ای توکه سخن خودت را با فرستاده میفهمانی
چرا ؟
مگر تو قدرت لایتناهی نیستی ؟ قادر، توانا ؟
طوری سخن بگو که بفهمم
میدانم که بر ان توانایی
پس دلیل اینهمه سدو دیوار میان منو تو چیست؟
حرفت را بگو تا بشنوم و عمل کنم و دلگرم شوم
تا بفهمم که تنها نیستم
خدایا...
هنوز در انتظار تو ام
نه در انتظار ادمی دیگر همچون خود، برای نجات من ها
که اگر هستی پس فقط منتظر تو ام تا بشنوم
از صدای ملکوتیت که
کعبه و بتخانه تو بودی، معشوق تو بودی
من گمراه بودم
تو بزرگ بودی
من کوچک بودم
تو کریم بودی
من قانع نبودم
تو اموزش دادی
من دانش اموز نبودم
خدایا...
هنوز منتظرم
و هنوز خنده های ادمیان را برای متفاوت بودنم
برای پشت پا نزدن به کودکی فالفروش و پیرمردی نابینا تحمل میکنم
هنوز هم در تلاطم هست و نیس گمم
تو دستم بگیر...
________________________________________________
دوستان من شاعر نیستم اصلا نمیدونم اینا شعرم حساب میشن یا نه
فقط گاهی اوقات که دلگبر میشم بی اختیار مینویسم
ببخشید اگر متن غلط املایی داشت
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.