دوشنبه ۵ آذر
|
آخرین اشعار ناب آفرین پنهانی
|
غروبِ گیسو بریده
درتلواسه های شب
درختِ ریشه هایم را
به یغمای سالی خشک می برد.
مگر می شود به تنگ های بلورین اعتماد کرد
که باران را از چشم آسمان بگیرند؟
مگر می شود به لیوانی آب پس مانده درگلوی شیون زده
قانع شد؟
مگر می شود کنار دریا بود و
بوتیمارانه
از ترس خشکیدن اش فاصله گرفت؟
جان برگ گیاه تا رسیدن باران
تهِ فاصله را بالا می اندازد.
از خویشِ تنهایم
رها
و با نیزاری درگلو
روبروی طوفان ایستاده ام.
نه...!
نمی خواهم بی نشان از رد پای تو
ساقه های تن اندام درخت را
ارزان از دست بدهم
اگر شده
تمام کائنات ر ابه جانی بفروشم
و قربانگاهی شیرین
میدان باخت همه تلخی هایم باشد!
دست ها دارند از دیوارِ شب عبور می کنند
باید از غروب پاهایی
که صبحِ پیراهن خورشید را رمید؛
گریخت
و به انتهای این همه واهمه اندیشه نکرد!
ما برای جوانه های فردا
در پس پشتِ همه ی آفتاب های برنیامده ایم
فقط کافی ست لب تر کنی
که هستیم...!
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.