يکشنبه ۴ آذر
|
دفاتر شعر محمد رضا نظری(لادون پرند)
آخرین اشعار ناب محمد رضا نظری(لادون پرند)
|
روز خوبی است.
شور و شوقی همه جا میچرخد.
همه سرمست.
میرویم سیزده به در...
مهربانند همه...همه هستند.جای بابا خالی...
رفته بودیم امامزاده ی سلطان شهباز.
جای دنجی است.
جاده ی خاکی و پر پیچ و خمی...میروی تا دل کوه
چشم تا کار کند سرسبزی است.
آب تا چشم ببیند جاری است.
اینهمه سایه سنگین چنار...مثل یک رویا بود.
مثل یک خواب قشنگ.
مثل یک نقاشی .زنده و گویا بود
بچه ها مست رهایی...میزدند پای بر آب
میشدند خیس طراوت.مینوشتند لبخند.
پدران غرق تماشا...مادران دلواپس...نکند غرق شود یا بیمار...
کودک اما آزاد.من نگاهم همه جا میچرخید.
آنطرف سایه دنجی است.لب رود
میروم زیر چنار.
برگها آویزان.شاخه ها زیبا بود
و خدا از لابه لای شاخه ها پیدا بود.
همه بودند.
مادر و خاله و دایی.پسر و دختر فامیل.
همه خندان.همه شاد.من ولی غرق تماشا بودم.
سیزده- سال عجب غوغایی است...
روبه رو جاری آب
آنطرف سایه سنگین چنار
اینطرف شادی دارا و ندار...
رو به رو رود نبود.غزلی بود که بر خاک شتابان میرفت.
شاعرش هر که که هست بی گمان طبع روانی دارد.
اینهم از دفتر شعرم.
میزنم زیر بغل.میروم تا وسط قالب شعر.
مینشینم بر سنگ.
باز کردم دفتر...
واژه ها جاری شد.ریخت بر آب
واژه بر آب شناور میرفت.
شعر در شعر پیچید.
کودکی قافیه را بر هم زد.وسط قالب شعرم رقصید.
کودکان معصومند.کودکان دلپاکند.
پاک در پاک شناور شده بود.
کودکان شعر به هم پاشیدند
واژه هایی که پراکنده شدند بازدر شعر چکیدند
به هم پیوستند.شعر منظم میرفت...
آنطرف پیرزنی دست در شعر خدا برد.
واژه ای بر میداشت.صورتش را میشست.
و چه نورانی شد...
اینطرف پیرمردی شعر را ترجمه کرد.
رفت با شعر وضو کرد...
من فقط شاهد این حادثه بودم.اتفاقی دیدم صورتش را میشست
گونه ها خیس شدند.چند تا واژه چکید.
شعر منظم میرفت...بوی عرفان میداد.
پشت سر...پای چنار ریشه در شعر خدا داشت.
واژه مینوشید...
عشق میرویید بر شاخه خشک.شعر میشد هر برگ...
من به گنجشک حسادت کردم.
وسط شعر خدا لانه ای ساخته بود.
غرق آرامش بود کنج آغوش خدا...
مات و مبهوت نشستم.
اینهمه زیبایی...
اشک از گوشه چشمم غلطید.دست بر آب زدم.
زندگی شعر زلالی است.
تو بنوش.تو بفهم.لمس کن روح خدا...
زندگی حق شماست.پس گوارای وجود.
همه جا لطف خدا بود.همه جا زیبا بود
ناگهان بلبلی از شاخه پرید.اتفاقی افتاد که دلم را لرزاند.
آنطرفتر لب رود...
لب احساس خدا بره ای را کشتند...
گوسفندی دیدم که تقلا میکرد.دل شعرم خون شد
کودکی وحشت کرد.کودک از شعر جدا شد.
واژه ها آب شدند...که بشویند گناه آدم.
دفترم را بستم.
شعر دیگر کافی است...این حقیقت سرخ است.
من فقط رنجیدم.با سکوتی سنگین...
دست بر آب زدم.دستها خونی شد.
یک حقیقت رو شد...
اینهمه شعر چه سودی دارد؟؟؟آخرش انسانیم
با دو دستی که به خون آلوده است.
عمق همدردی ما دلسوزی است.
یا به ما چه؟؟خواست بره نباشد!!!
هر کسی چیزی دید.هر کسی خاطره ای با خود برد
من ولی غرق در این اندیشه...واقعا انسانها به چه قیمت شادند؟!
اینهمه بی رحمی...به بهایی اندک که فقط خوش باشیم!!واقعا می ارزد؟؟؟!!!
شاخه هایی که شکست.لطمه هایی که طبیعت خورده.خونهایی که به نا حق جاری است...چه کسی پاسخگوست؟؟
اینهم از سیزده ما...
گوشه دفتر شعرم مینویسم با بغض...که بماند یادم.
حال انسان خوب است.سیزده ما خوش بود
بره بیچاره...سیزده نحسی داشت.
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.