خدا بود و دو فنجان چایی گرم
نگاهم بود پر از یک عالَمی درد
سکوتم در درونم یک فغان کرد
فغانم چون نوازش کرد مرا نرم
بدو گفتم چه دیدی در من ای خان
بنوش چای و مرا بیشتر نسوزان
تو را با مهربانی می شناسند
چه کردم داده ای رنجم تو هر سان
امیدت قوت قلب منی بود
درونم از وفای تو غنی بود
ندیدم روز خوش در زندگانی
عذابت بر منی بخشیدنی بود؟
به من گفتا ز سیگارت نخی دِه
امان دِه دَم کشم دَم مهلتی دِه
چو سیگاری کشید چایی بنوشید
نگاهم کرد عرق بر صورتم دید
بگفتا تا کنون عاشق شدی تو
کنار عشق خود هرگز بُدی تو
بگفتم عشق مرده است عاشقی کو
در این دنیا برایم عاشقی جو
بگفتا جز به عشق جز من نبینم
به کنج هر دلی من می نشینم
خدا بودن به بودن معنی اش باد
مکن از من تو معنای دگر یاد
تو دادم را به یکسانی بدانی ؟
به رزقم جمله همخوانی بدانی ؟
نبینی داده های دیگرم را ؟
تو دانی رمز و راز این سَرَم را ؟
عزیزم بودی و هستی تو ای دوست
همه مهمان چو هستند می دهم قوت
بلای من عذاب کس نباشد
مرام من مرام خَس نباشد
هر آنکه خود عزیزی بیش گردد
گرفتارِ خدای خویش گردد
منم امروز مهمان تو بودم
شریک درد و هم خانِ تو بودم
چرا تعریف عشق من ندانی
به زعم دیگری من را بخوانی
مرا با اسمِ یاریگر بدان تو
ز اعماق وجودت من بخوان تو
من و تو از درون با هم بمانیم
درون درد و رنج ، هم را بخوانیم
اگر جوینده ی نامِ هم هستیم
فقط اینگونه همدیگر بیابیم
رضا اسمائی
بسیار زیبا و جالب بود