پنجشنبه ۶ دی
محتوای نامه ی دادا بیلوردی به حضرت استاد شفیعی کدکنی شعری از ابوالفضل عظيمي بيلوردي ( دادا )
از دفتر زلال نوع شعر
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۲ ۱۷:۳۳ شماره ثبت ۱۳۹۳۳
بازدید : ۱۲۰۳ | نظرات : ۷۳
|
دفاتر شعر ابوالفضل عظيمي بيلوردي ( دادا )
آخرین اشعار ناب ابوالفضل عظيمي بيلوردي ( دادا )
|
این نامه به دست جناب علّامه شفیعی کدکنی رسیده است و اینجا نیز ثبت می گردد:
محتوای نامه ام به محضر استاد معظّم، جناب دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی (زیدعزّه)
.
بـه نام خدا
خداوند شاه و گدا
عزیزی که جان مرا خلق کرد
تـوکّل دریـن ابتـدا
بدان مقتدا
***
زلال قافیه دار پیوسته در ریتم موسیقییائی « مفاعیلن مفاعیلن » با دخالت « مفاعیلن»:
.
مفاعیلن مفاعیلن
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
مفاعیلن مفاعیلن
.
شروع:
.
سلام ای بر ادب یاور
و در اثبـــات حــق پیـــش کسـان داور
بـــه پــای احتــــــرام و شوق از تبـریــــز می آیـم
که راهم پر ز سنگ است و تبر، خنجر
هـزاران زخم در پیـکر
.
نهالی بی مثالم من
و خواهی نام اگر شعر زلالم من
سه سالی باشد از چندی گلستان می شناسندم
در استقبال روحانی جمالم من
و در سیر کمالم من
.
کمی زخمی تر از پیشم
و قـدری آشنــا بر کنـج درویـشم
نگاهم خیس از دریـای سبز لن تـرانـی هاست
شبانــه، روز را در حــال تفتیـشم
خیانت نیست درکیشم
.
شنیدم غرق در نوری
و در کشف حقیقت از حسد دوری
و می گویند کـــه آزاد مــــردی از تبـــار عشق
نه اهل زوری و نه سخت مغروری
چو خاک آتش طوری
.
نبشنیدم ز یک فردی،
همـه گفتند بلکه در ادب مــــردی
و امواجی ز نور معرفت در سینه ات پیـداست
تو ای خاکی ترین لبخند همدردی
نگاهی سویم آوردی؟
.
بـــه شعـر و شور پیـوستم
رها می باشد از هر تکیـــه ای دستــم
به پای خویش اکنون گر چـه بس آهستـه می آیـم
بدان کــه حــال در سن چهـــــار اَستـم
و گاهی خسته بنشستم
.
به زخمم مرهمی داری؟
به این خشکیده لبها نیز می باری؟
منم هنـجـار نرمک پـای این دنیـای نـا هنـجـار
منـم که در خرابه می کشم جاری
بـــه ضرباهنگ بیـداری
.
نـه در بندم نـه آزادم
نه در سیلم نه در چنگاله ی بادم
نـه از قوم خـزان پردازهای بیشه ای سردم
نـه در جنـگم نــه در آرامش دادم
نه خاموشم نه فریادم
.
خصوصیّات من این است:
حضورم بیشتــر لازم بــه تمریـن است
پیـامم پوست کنـده، ساده و شفّاف و بی پـاکت
و ریتم بی نظیرم شور و شیرین است
روندم طبق آیین است
.
منم آن طرز شیرین حال
منم آن قالب پـر شــور زرّیـــن بال
منـم در عصر تنبل پـروری، تکتــاز میـدانـهـا
بـدون جیـغ نثــر آلــوده و اهمـال،
بسی نرم و بسی نـرمـال
.
مـرا در کهکشان جوییـد
ز من در شور و در غوغا،نشان جویید
خصوصیاتی از من همچنان در موج دریــا هست
کمـی هم داخــل آتشفشان جـویـیـد
و در دامن کشان جویید
.
اگر من ساده می بـارم
اگـر در یک نـگاه صاف،بسیــــارم
ز تأثیــرات رقص نـرم در بـاغ شقایـق هاست
که اینبار ارغوان عشق می کارم
سمن بازی به سر دارم
.
بـه ضرباهنگ ایرانی
فشاندم موسیقی را شور عرفانی
اساسی ریختم از عشق با دنیائی از احساس
و کنـجی ساختم شفاف و نورانی
درین نزهتگه فانی
.
مرا ریتمی ست مالامال
مرا نظمی ست دور از اختلال، اخلال
چرا شایسته می دانند پس جانم به اضمحلال؟
و ایـن اذلال ها را چیست استـدلال؟
زدنـدم تیــغ استجهال
.
ز عصـــــر حضـرت آدم(ع)
تمام نثـــــــرها بـودنـد پشت هـم
و سعدی بهتـریـن استـــــــاد نثـر روزگارش بـود
ولی مــــرد غزل هم بود آن اعظم
و نظمی داشت مستحکم
.
به گلشن حمله آوردند
تمام نعره هـای نظم را خـوردند
و بود آن بچّه شیـرانی که در باغات فردوسی
به زیر گوسفندان و خران مردند
و باقی نیــز پژمردنـد.
.
به نــای بــادهای مفت
خــــــــــــــــــزان زائیــد از آزادی هنـگفت
بــه دور نظم افـــزودنــد تــــــــــار عنکبــوتـــــان را
شکست آن شاخه های ریتم دست زُفت
و زلف موسیقی آشفت
.
کنون ایران شده شاعر
و طفل و بچّـه بـا پیران شده شاعـر
بدون رنج و مکتب، مدّعی، مملوّ از نثر است
مشنگی دیدم او آسان شده شاعر
و خاله جان شده شاعر
.
دلم پر درد ای استاد
نمــی خـواهنـد بـاغ بـلبـلان آبــاد
بـه سویــم در وزیــدن نیست بـاد روزگار اینـجا
نمانده حوصله بـر اهل استـعداد
ندیـدم شوق استنـجـاد
.
بر این حیرتکده، افسوس
دریغ از این همه معکوس در معکوس
که کهنه گشته تـازه ، تـازه را بس کهنـه تر اینـجـا
شده قـربـانـی تنبل وَشان، فـانـوس
بـــه تـاریـکی ِ اقیانوس
.
مرا از « کهنه »، معنی نیست
و قصدم زین سخن،« نو » نیز یعنی نیست
تمام سبـک هـــا در عصر خــود نـــو بـــوده اند استــاد
بدان کــه در دلم زین نکتـه، طعنی نیست
به خادم، نام، شأنی نیست
.
به شب، آهنگ گردیدند
بـه دور عالمی بس تنـگ گردیـدند
بـه محکومیّتم بنگر چه آسان شبهه افکندند
چه پاها بین درین ره لنگ گردیدند
چه دلها سنگ گردیدند
.
رسد شاید دمی ناخواست
بـه تـاریــــخ ادب پـرسنـد اهل راست:
« شفیعی دادرس بــر حـقّ، در آن شب نبـود آیــا؟»
و شاید مجدی از کوی ادب برخاست،
و بیرون کرد مو از ماست
.
نـــه از اولاد سنگم من
نـــــه از وابستـگان دود و منـگـم مـن
پُــرم از مـوج هـایــی بس دل انـگیـــــز و روان آرا
رُک و شفاف و دور از رَیب و رنگم من
وَ دریــایی زرنـگم مـن
.
منـم آباد می رقصم
منـم تـــا یـکصدو هشتاد می رقصم
منم که واژه ها در پیچ و تابم چشم می نوشنـد
نه در احساس بی بنیاد می رقصم،
در استعداد می رقصم
.
مرا تعریف هایی هست
جدا از نثر فنّی، ویژه،جایی هست
ولی با ایـن همه تعریف ها دورم ز هرج و مرج
برایم فُرم آهنگ و هجایی هست
بنـای راستایی هست
.
خودم را سخت می سایم
مگـر دل را درخـشانتـــر بپیـمایـــم
و آغـوش ادب، احساس هـای گــرم پـالایــم
صمیمانـه بـساط وزن بـگشایـــــم
سخـن در نـظــم آرایــــم
.
همه بــر وضـع آگاهنـد
و مــا را نـاظــران عــدل در راهنـد
حقیقت را نبـایــد زیـــر ابــر دود پنـهان ساخـت
حقیقت ها جهان عشق را ماهند
و با یک نسل همراهند
.
چه بود از بیشه ما را سود؟
بـــه جـــز اینـکه گرفتــه آسمانش دود.
چه سود از هرج و مرجی که به نسلم خرج می کردند؟
کـــه از آن حاصل خشک و غبار انـدود
تـرقّــــی هـــا شده نـابـود
.
رسالت نیست بی نـظمـی
و تکثیــر عطوفت نیست بــی نـظمی
ز هر سنـگی شکستــه پس نگینی بر نمی آیــد
هنر باید که صنعت نیست بی نظمی
و بدعت نیست بی نظمی
.
سیاقی را دری باید
و بر حفظش ز قانـون سنگری بایـد
ســراســر روی دیـوارش نـقـوش دلبــری بـایـد
نه از پوچی به دورش لشگری باید
نه زور خنجری باید
.
نه مجّانی و مفتم من
نـــه در چــاه چـرنـدیـات خـفتــــــــــم مـن
بـرایــــــم زحمتــــی افــزون و خــــرج و دقّتـــی بـایـــد
که حق را صاف و بس بی پوست گفتم من
خودم را نیک سفتم من
.
مـــــرا تـصویــرهـایی هست
که بــر دنیــای عـرفـانــی صفا دادست
و امـواجم بـه ریتمی مختلف از شور می رقصنـد
تمـام واژه هـا آغــــوش مــن دربـست،
نگر چون میشود سرمست
.
نگــــر رقص قــوافــی را
و جاری گشتـن اشعـار صـافی را
چه کس پنهان توانـد کرد ایـن برهان کافی را؟
پشیـمان بــاد بـر حقّم منـافی را
که جاوید است وافی را
.
کسی که مرهم ما باد
بــه افلاک ادب ، نامش ثریّـا بـاد
ثریا خویش را در مجلس آیندگان دیـدَست
و می دانست بر امــروز فردا باد
عدالت یــار دادا بـــاد
.
شما ای هم وطن، حالا
بـه نسل هوشیــار و اعظم و والا
چه داری لایق ایـن بغچه ی خیس عرق بـاری؟
خوشست از طبعتان بگرفتن ِ کالا
که در آن نیست حرف لا
.
شبیـه یــاس خـواهم شد
به گلشن،جزئی از میـراث خواهم شد
در آغــوش بهـــار موسیـقی و شــور عــــرفـانـی
خیــال آورتــریـن رقّـاص خــواهـم شـد
و یک مقیاس خواهم شد
.
بهار انگیز خواهم گشت
و رنگ بـرگ در پـائیــــز خـواهـم گشت
منــم دریــــــاتـریــن ظرف پــر از امـواج احساسات
که هستم حال، فردا نیز خواهم گشت
و پند آمیز خواهم گشت
.
ادب را دلبـری باید
ولی بـا قاعده نـو آوری بـایــد
و گنج نظم و صوت و قالب و تصویر را حافظ،
و در اوزان، آرایـشگـری بـایــد
نوین صورتگری باید
.
کمی امداد خواهم من
در این بیداد و غارت، داد خواهم من
برای خـواندن نقشت سراپـا چشم بنشستـم
جـوابـی از شما استـاد خـواهم من
ز دل فریاد خواهم من
.
خادم اهل قلم
دادا بیلوردی – تبریز
بیستم فروردین 1392 هجری شمسی
توجّه:
خواهشمند است دوستان عزیز در حواشی نامه بحثی نفرمایند.
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.