نقش انسان
**********************************
آن زمانی کز دل خاک آمدی
از پی سیبی به دنیا آمدی
*
در برون دیدی کر کس با کس ست
این نشد باور که تنها آمدی
*
اولین جویش نه اندر جست سیب
دل فروزان سوی حوا آمدی
******
چشم خود را دور و بر انداختی
خانه ای چون خانواده ساختی
**
آن زمانی کز برت حوا برفت
و اندر اینجا بود رویا ساختی
**
در پی فقدان حوا سوختی
از غم حوا خدا را ساختی
**
چون نبودت همچو حوا همدمی
پر ز تنهایی تو روزت ساختی
**
آنچه اوج لذت ش می خواستی
چونکه فقدان شد بهشتی ساختی
**
ساختی و ساختی و ساختی
تا که فرشی نقش انسان بافتی
******
این چنین دنیای خود را ساختن
در دل ویرانه گنجی یافتن
***
هر که فرش خود بباید بافتن
چهره ای انسانی ش را یافتن
******
هر که نقش ت را به فرش ش خواستی
چونکه رد کرد زو تو شیطان ساختی
**
هر که تار و پود وی کامل نشد
لاجرم بهرش جهنم ساختی
**
بافتی و بافتی و بافتی
تا که شمشیری دولب را ساختی
**
آن زمانی را که قدرت باختی
بهر خود جن و پریان ساختی
**
باختی و باختی و باختی
تا که فهمیدی کفن می بافتی
**
ساختی و بافتی و باختی
و از همه جز یک حکایت ساختی
******
خود چو نقطه در سر خط آمدی
در پی گوری به دنیا آمدی
*
هر دلیلی داشت این خاکی شدن
سوی آغاز ت شتابان آمدی
*
آمدی و آمدی و آمدی
تا که فهمیدی که تنها آمدی
**********************************
شاعر: مجتبی محبی زاده
21 اردیبهشت 1404
سبک شعر: غزل در غزل(ابداع اینجانب است)
بسیار زیبابیان کردید
هزاران درودتان باد