شنبه ۱۳ ارديبهشت
|
دفاتر شعر افسانه احمدی ( پونه )
آخرین اشعار ناب افسانه احمدی ( پونه )
|
خواستم از تو و از شعر فراری باشم
پای دلواپسی ات گاه گداری باشم
خواستم از همه دنیا بکشم پایم را
تا نبینم پس از این صورت فردایم را
روی احساس دلم هیزم تر آوردی
خون به چشمان تب آلود و جگر آوردی
شعله هایش به هوا رفت و پریشان تابید
دودش اما پس این سینه ی زخمی پیچید
سرفه هایم به سکوت تن شب دامن زد
گریه هایم به در و پنجره ها بهمن زد
خشم خود خوردنم از وعده غذاهایم بود
شد رژیمی که مرا کرد به سختی نابود
روی افکار بهم ریخته ام ، افسردم
تا کما رفتم و در برزخ بی تو مردم
پشت دیوار دلم ، شوق تپیدن افتاد
دورتر می شدم از حنجره ها بی فریاد
خسته از این همه رنجی که تماشا کردم
شانه دادم به سرم ، تا بنویسم دردم
شیشه را در بغل سنگِ ملامت دیدم
از هم آغوشیِ شان باز به خود خندیدم
نقش بیمارِ کتک خوردهٔ بازی بودم
تا همین مرحله از قائله راضی بودم
با زمین خوردنم از پای نیفتادم من
پیچ این کوچه ی پرحاشیه بر بادم من
کور و کر از پس این حادثه ها می آیم
در خودم گم شدم از زاویه ها پیدایم.
کوچه پس کوچهٔ تهران به دلم می خندد
به خیابان زدنم راه به من می بندد
قلبم از کندی نبضم به دعا بندم زد
پشت دروازه ی دولت به تو پیوندم زد
من در این کوچه خیابان به دلت دل بستم
خسته ام خسته ولی چشم به راهت هستم
اولین فرعی این پیچ ، رهایم کردی
از خودم از خودت از عشق جدایم کردی
جان خود بدرقه ی باقیِ راهت کردم
تا ترافیک ولیعصر نگاهت کردم
با جنونی ابدی جان ز تنم پس دادم
روی دلگیرترین خاطره ها افتادم
مثل یک ماهی افتاده به خاکی بودم
از خدا از همه حسم به تو شاکی بودم
پای بی مرزترین شایعه ها لم دادم
زندگی را به تو معنا به خودم کم دادم
شادمان آمدی از دور ، گرامی یادش
از همان لحظه دلم برده و دادی بادش
شهریارم شدی و شهر دلم می ترسید
خواب باشد بروی بی خبر و بی تردید
دور دیوار فراموشی خود چرخیدم
از میان از همهٔ خاطره ها پاشیدم
شعرهایم همه شد آینه ای تو در تو
می کشاندند مرا پشت سر خود هر سو
گریه کردم به امیدی که صدایم باشی
خون جاری به رگم باشی و پایم باشی
زندگی با تو نفس بی تو سرابی واهی
لقمه ای املت خوشمزه ی بین راهی
از همانجا که دو دستان مرا ول کردی
بدترین های زمان را به سرم آوردی
این همه بغض گلوگیر سزاوارم بود؟
بعد تو شانه ی بی حوصلگی یارم بود
گم شدم در وسط شهر غزل هایم تا؛
رد شوی از من و از این سفر بی فردا
شد سرم گرم به این آتشت از این بازی
متوقف سر هر چاله و دست اندازی
شانه را زیر فشار غمت عاجز کردم
لای افکار بهم ریخته ام کز کردم
روی سنگ فرش خیابان به هوایت ماندم
بیتی از مثنوی آخرمان را خواندم
سینه در جوشش اشعار جدید است بیا
خسته از شعر شدن از تو بعید است بیا
قلبم از این همه خوش باوری ام می خندید
تیغ برداشته و نسخه ی من را پیچید
نقش یک زخم و نمکدان به تنش حک میکرد
به دوچشمان من و دور و برش شک میکرد
این پدرسوخته را باز به دوشم بردم
زیر دندان جگرم، خونِ خودم می خوردم
باید از من نشوی رد نشوم دلخسته
پل بزن بر سر این راه ز هم بگسسته
هر کجا رفتم از این شهر نرفتم هرگز
دل به پیمان تو بستم نشکستم هرگز
راه می رفتم و "گلپونه"ی بسطامی باز؛
میشد از حنجره ی شب سر هر پیچ آغاز
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
سرشار از احساس