سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید |
|
||||||||||||
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است. |
همین الان با اجازهی استاد سخاوتمند اختراعش کردم تا توو لیست کارام باشه؛ شاید نوبت شما هم برسه 🤭
درود بر جناب رجبی ارجمند و همهی نابیون محترم 🌹
و درود ویژه خدمت استاد سخاوتمند
از خواب که پا شد حسابی دَمق بود، صبونهرو خورده نخورده از خونه زد بیرون تا هم چِکشو وصول کنه هم با پیادهرویو چرخ زدن توو سایتهای اطراف حوصلهشو بنشونه سر جاش.
شبش تا اذون صبح بیدار باش بود، حالا بماند واسه چی و از غم عشق کی...
سیم هندزفری صورتیشوو گرفت دستش و به دیوار ناب تکیه داد، یه بار این سیم واموندهرو راست میچرخوند و یه بار چپ، یه لنگه کفش توو دهنش کم بود تا حسابی یه لات کامل بشه.
یه وقتایی کارایی میکرد که در شأن یه آقای جنتلمن نبود، آخه پسر و چه به محافظ سیم هندزفری صورتی؟...
بگذریم...
همینطور که داشت توو دشت وسیع ناب چرخ میزد، رسید به شعر یه پرستار مرفه بیدرد که توی شعرش فریاد میزد، آی مُردُم ترووخدا یکی بیاد این اسب بیصابموندهی منو که پاش به چمدون مسافرتی یار بیمعرفت ِ سفر کردهی از خدا بیخبرم برخورد کرده و زخمی شده، سَقَط کنه! خودم دِلِشو ندارم.
اَمان از این لوسبازیهای شاعران معاصر، خب یه گلوله توو مغزش خالی کن بره دیگه، حتمن انگاری پایان جوری باید باشه حضار بگن، آخی! چه شعر زیبای وحشتناک ِ مظلومی! بعدشم یه کف مرتب به افتخارش بزنن!...
خلاصه، پسر ِ دَمَق قصهی ما که شِنُته بود این پرستارای مُرفه بیدرد پولشون از پارو بالا میره یه فکری زد به سرش و یهو بدون هماهنگی با من ِ نویسنده، وسط جمعیتی که واسه کامنت گذاشتن صف بسته بودن، با صدای نرهغولش داد میزنه و میگه؛ «صد میگیرم ناکارش میکنم.»
از خجالت آب شدم رفتم توو لایههای زیرین سایت ناب.
همه به سمت این پسرهی خیرهسر برگشتند، نجواهاشون دیوانهام کرده بود، نه راه پس داشتم نه راه پیش، دیگه نمیشد دیونگیشو حذف کنم همه شنیده بودن بس که صدای نکرهش بلند بود.
یادم باشه وقتی این مطلب تموم شد یه گوشی از این کاراکتر سر به هوا بکشم. این بار اولش نبود آبروریزی میکرد.
پرستار مرفه بیدرد نزدیکش شد، دَرِ گوشش ده دقیقهای پچ پچ کرد. عجب وضعی شده؟... نویسنده خودمم و نمیتونم بفهمم چی بهم گفتند، اوضاع از کنترلم خارج شده بود. از دور حرص میخوردم و واسه کاراکتر سَرَخورم با انگشتام خط و نشون میکشیدم.
توو همین حین در کمال ناباوری دیدم که پرستار مرفه بیدرد از توی کیف پولش یه صد دلاری درآورد و جرینگی گذاشت تو جیب پیرهن این پسرهی بیچشمورو و با صدایی لرزون گفت: اینم پیشپرداخت، برو ببینم چیکار میکنی پسر؟...
یا خداااا... خودت بخیر بگذرون!
پسرهی سر به هوا هم که انگار نه انگار من آفرینندهشم و باید از من دستور بگیره چیکار کنه چیکار نکنه، هندزفری سیم محافظ صورتی مسخرهشو چپوند توی جیبش و رفت سر اسب زخمی... اسب که نه رخش رستمی بود واسه خودش.
تا یادم نرفته اینم بگم توو تموم مدتی که شعر پست شده بود یار بیمعرفت ِ سفر کردهی از خدا بیخبر، سفرشو به تعویق انداخته بود و به در ماشینش لم داده بود و رخش زخمی چموشِشو تماشا میکرد.
پرستار مرفه بیدرد که از قضا شاعر خوبی هم بود گلاک ۱۹ شو به پسره میده و چند قدم میره عقبتر...
همهی مخاطبین پست منتظر بودن ببینن تهش چی میشه و این پسرهی یه لاقبا با صددلاری که صبح اول صبحی به جیب میزنه چطوری این اسب زبون بستهرو میکُشه.
هر چند... چطوری نداره، گلولهست دیگه شلیک میشه و بعدش خِلاص. مسافت هم که طولانی نیست بگیم امکان داره تیر خطا بره و به اندازه یه گلوله دیگه باید منتظر بمونیم.
همین که داشتم این خزعبلاترو واسه خالی نبودن عریضه مینوشتم.
صدای دو گلوله به فاصله چند صدم ثانیه از هم شنیدم...
سکوت مرگباری دشت وسیع نابرو در بر گرفت..
شاعر شعر و حضار همگی به سمت اسب دویدند، تموم کرده بود اما فقط با یه گلوله...
صدای افتادن تن ِ خونی یار ِ سفرکردهی از خدا بیخبر، همهی نگاههارو به خودش جلب کرد...
تقدیم به جناب رجبی شاعر توانا و باجنبهی سایت که بهم اجازه این شوخیرو دادند...🌹
شعرتون هم خیلی بااحساس و زیباست...
و همش یاد شعر شاعر توانا علیرضا آذر میافتم...
چمدان دست تو ترس به چشمان من است
این غمانگیزترین حالت غمگین شدن است...
کموکاستی داستانکموو ببسید 🙈
در پناه حق...