اشک ابر از آسمان می ریخت ، پایانی نداشت
چتر هم بود و نبودش فرق چندانی نداشت
قطره اشکی از میان چتر آبی رنگ من
شیرجه بر چشمم زد و اوضاع سامانی نداشت
رعد و برقی از غضب ما را فلک مهمان بکرد
آرزو دارم فلک آن روز مهمانی نداشت
نور می زد در خیابان می شدش دل غرق نور
دختری دیدم که او هم لعل خندانی نداشت
زلف مشکین رنگ او در زیر اشکان فلک
حسّ و حالی کمتر از معشوق گریانی نداشت
پای بر سمتش نهادم مغز و دل در جنگ هم
بحث یک درد است آن دردی که درمانی نداشت
لرزه بر اندامش افتاده ز سرمای هوا
دیدمش بر تن لباس گرم و بارانی نداشت
جامه از تن من در آوردم گرفتم روی او
گفتمش بانو ؟! بدیدم مهر و احسانی نداشت
ناگهان بر خود بیامد حرف من را او شنید
با صدایی مهربان که هیچ انسانی نداشت
گفت :« من گم کرده ام راه در کاشانه ام
یوسفی هستم که اندر مصر کنعانی نداشت »
قلب من از تیر مژگانش به سمت مرگ رفت
صد هزاران تیر زد چشمش که مژگانی نداشت
دل که نه ، صد دل برای چشم تنگش باختم
کذب می گویند درد عشق تاوانی نداشت
جامه ی من را گرفت و چون پَری بر تن بکرد
دست من محکم گرفت و دست او جانی نداشت
نرم بودش دست او دستی که اکنون دست من
می گرفتش سفت و محکم چون که جانانی نداشت
چتر من با او یکی شد در مسیر خانه اش
من غلامی بودم و این هدیه سلطانی نداشت
هر قدم از قصد بر می داشت دل آرام و کند
در نبودش خون من در رگ که جریانی نداشت
تا که گفتش خانه ام اینجاست ، ممنون از شما
دیدم اینجا ، دست کم از خانه ی خانی نداشت !
کاخ او در خواب دیدن هم برایش سخت بود
آن پسر که در گدایی تکّه ی نانی نداشت
تا پدر رخسار دختر در جلوی در بدید
زود آمد ، خبط گویم گر پریشانی نداشت
غرق بوسه کرد دختر ، این پدر بعدش به من
گفت که این خانه مدت هاست دربانی نداشت
گفت من را ای جوان زاهد به چشمم می زنی
امن نبْود راه که چون نوح یزدانی نداشت
دخترم امروز ناراحت ز من او زد برون
گر نگهبانی برایم بود بهتانی نداشت
من که عقلم بر دلم بسپردم از عشق به او
رد نکردم ، گفتن این حرف آسانی نداشت
سال ها رفت و شدم من معتمد از چشمشان
عاشقی ماندم که در دل هیچ توفانی نداشت
سال ها در فکر ماندم کو قبولم می کند ؟!
یا که احساسی صنم بر شیخ صنعانی نداشت
روز ها هم می گذشت و من نگفتم حسّ خود
تا که آمد پیر مردی کل که دندانی نداشت
بعد عمری خدمت و کوشش به این معشوقه من
ساق دوش عاشقی گشتم که وجدانی نداشت
بعد مرگم او دو بیت از شعر من بر عکس خود
دید و بعد از اشک او این عکس عنوانی نداشت
« زاهدی بودم که در عشق خدا همتا نداشت
حیف ایمانی به از من که مسلمانی نداشت
چون که این یار سیه مو را به کس جز من بداد
من مسلمانی شدم که هیچ ایمانی نداشت »
این دو بیت آب گوارایی به روی آتش است
خوش به حال سرو که هرگز زمستانی نداشت
کار این امروز بر فردا مینداز ای عزیز
تا تو هستی قلب من هرگز پشیمانی نداشت
جالب و زیباست