سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 18 بهمن 1403
    8 شعبان 1446
      Thursday 6 Feb 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        هر آيه‌اي از قرآن، خزينه‌اي از علوم خداوند متعال است، پس هر آيه را که مشغول خواندن مي‌شوي، در آن دقّت کن که چه مي‌يابي. امام سجاد (َع)

        پنجشنبه ۱۸ بهمن

        چشمان ۱

        شعری از

        حسین گودرزی تشنه

        از دفتر شعرناب نوع شعر سپید

        ارسال شده در تاریخ دیروز شماره ثبت ۱۳۵۶۹۶
          بازدید : ۴   |    نظرات : ۰

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر حسین گودرزی تشنه
        آخرین اشعار ناب حسین گودرزی تشنه

        ☆چشمان "۱"☆


        حلول چشمانت
        دیگر مگر می شود چیزی خواست
        وقتی که تو هستی
        حتی اگر نخواهی باشی و جای خیالت در خیالم سبز باشد
        من دیگر چیزی نمی خواهم
        نمی توانم که بخواهم
        وقتی که تو هستی
        ودر من پرسه می زنی
        فقط می خواهم که تورا زندگی کنم
        درست حدس زدی
        چقدر باهوشی
        درست شبیه چشمانت
        حقیقت دارد
        آری
        من خود شیفته ام
        خود شیفته تو
        تویی که دیگر تو نیستی برای من
        و فقط منی هستی در منی که حل شده در تو
        ادغام‌من و‌تو ما میشود
        نه
        همان تو بهتر است
        تو و چشمانت و خلاص
        بگذار خلاصت کنم
        ختم همه چیز به تو ختم می شود برای من
        سلام بر تو
        سلام بر تو و چشمانت
        تو‌ به گمانم دیگر باید بدانی که من
        تمرکیده ترین شاعر چشمان توام
        چشمان باهوشت را می گویم
        که در کمتر از آنی از آن آنم مرا برد
        بردن که نه
        غارت کرد و به چپاول و یغما برد
        دیگر بود و نبودی نیست
        آری مسئله این است
        چشمانت
        دیگر جز تو آنی نمانده
        ای آنِ ِآنِ آنم
        وقتی که آنِ جانم شدی حضرت جان
        دلم به چشمانم و چشمانم به دلم
        و هر دو به جانم
        دیکته کردند  که
        که همچو حلاج شوم
        وخدایت‌کنم‌ و از خدای چشمانت به مقام خدا بودن پی ببرم
        خدا خدا کنم از خدایی نگاهت
        در محضر خدایمان
        وبانگ‌ انا الحق سر دهم
        و بر سَر این سِر
        سر گذارم و سر دهم
        وبه واژه واژه شعر نگاهت
        هو هو کنم
        و مست تمنای تماشا بشوم
        با پای جان بروم بر دار شدن در تو
        و فقط و فقط و فقط به تماشا باشم و بس
        بسط نشین در ترین شعر جهان
        می دانی ثپش قلب قلمم ناجور پاگیر نوشتن  است
        برای ناز نازنین نازار نگاهت
        در هر سطر از ورق ورق وجودم به هر آن
        تورا میخوانم و چشمانت
        پویشی در من جز جوئیدن تو نیست
        جویای احوالم‌چه باشی و چه نباشی
        خطیر خاطر خلوت نشین تمام جانی
        رسالت جانم فقط همین‌که
        به هزار و یک‌ عمر
        وبه هزار و یک‌دیوان
        وبه هزار و یک‌بی کران
        غزل بی تکرار
        صف به صف واژه گان چشم‌انتظارم را
        برای تو و چشمانت خرج کنم
        لامروت چه کردی تو
        که در  بزمگاه شدن
        در آنِ وجود 
        به سجده درآمدم
        ببینم میدانی؟ 
        چه ها که نداری
        درنهانِ پنهانِ دوجذبه ی جادویی ات
        اه.......
        چه ها که نیافتم از شهود شراب شور آفرین شفق نگاه پرفروغت
        حقیقت محض
        به محض رویت چشمانت
        از قدسی چشمانت یافتم‌که
        هیزترینم برایت
        از تو این گونه شد که
        واژه ی هیزی از مقدس ترین واژ ه ها شد
        در لغت‌نامه ذهنم
        ناز شصتت که به طرفه العینی در کمتر از آنی
        با براق  تیز پرواز برق جادویی و جذاب و سحر امیز نگاهت
        بکارت را از دخترانگی دلم گرفتی
        بی پرده بگویمت دیگر پرده ای نمانده
        عصمتم بر باد فنا رفت
        وقتی در آغوش هوس انگیز نگاهت خزیدم
        ولوله ای در نهانم نهادی
        که آه از نهادم در آورد
        نه اشتباه نکن  ناراحت چرا
        نه که نیستم
        دخترک ساده لوح دلم
        خودش خودش را در چشمان متجاوزت دست به دست کرد
        تا جایی که دلت می خواهد
        عریانی دلم را دستمالی کن
        من‌پُر شهوت ترین دل را دارم
        که دل دل می کند
        که در زیر نگاهت همیشه بخوابد
        می خواهم فاحشه باشم در شهر نوی  تمناهای بی شمار خواهش های بی تکرارم
        چشم باز کن
        پلکی بزن
        راه رسیدن به نور دیدن نور است
        نور تویی
        بتاب بر تمامم
        که دیدگان من با دیدنت بینا می شود
        ای کاش تنها تماشاچی این سکانس فقط من  باشم
        سکانس گشایش پلکت به هر آن
        حضرت جان....
        یادش بخیر
        وقتی که در دم شدن
        دیدمت و بی اختیار رفتم در بودن و‌ماندن
        چرا که فقط جبر شدن بود
        اختیار معنایی نداشت  وقتی پای چشمان تو به میان بود
        این سوالم را میخوای جواب بدهی
        راستی تو مرا خواستی یامن تو را
        خواستگار که بود
        که بی هیچ‌ پرس جو و تحقیقی
        شد آنچه می‌باید بشود
        من یا تو
        من هیچگاه تورا بلد نمی شوم
        من دچار توام
        در تو
        برای تو
        رها از خود
        خب معلوم است و‌مسجل
        چاره دچار چیست
        الا جز شدن و بودن و ماندن
        مگر می شود از تو گذر کنم
        بگذرم که چه
        یادم هست که وقتی تورا دیدم
        به خودم نهیب زدم که این چه بود
        ناغافل از کجا و چگونه آمد
        اصلا بیا جور دیگری برایت بازگو‌کنم
        می دانی؟
        من‌می خواستم بدانم که چه ام
        اما چم‌چاره گرفتم وقتی چراییم را
        درچم و خم شدن در شوق و شیدایی چشمان تو یافتم
        آغشته شدم و به آشفتگی محض وادادم تمامم را در لالوی این خوش ترین عیش
        بغل واکردم و جنون‌ را تنگ‌در آغوش گرفتم و فشردم
        و با تمنا و نیاز و خواهش اُخت گرفتم
        و قوم و خویشی سببی و نسبی شدم
        حالا دیگر هر آن مهمان چشمان‌من است چشمانت
        میزبانم بر ناز نماز نمکین نگاهت
        نمک‌گیر نگاهت منم
        درون‌م بی نظمی حاکم شد از نظمِ نظم برهم زن چشمانت
        همه ام به یک باره رفت
        نه بهتراست بگویم به غارت رفت و تاراج
        چوب حراج زدم بر خود
        چرا که
        چشمانت و چشمانت و‌چشمانت
        دیگر آمده بود
        که ره زن و غارت گر
        چه باک و اندیشه دارد بر کاروان
        آه
        اتفاق عجیب.........
        شاید شانسکی تورا دیدم و در مسیر دیدم نشستی
        اما چنان‌میخکوبم کردی
        که دیگر شانسی برای رفتن متسور نیست
        نه در خیال نه در واقعیت
        تو زیباترین حادثه ای بودی
        که در جان و تمامم نشیمن کردی
        طبقه طبقه در من برج شدی
        به قدمت همیشگی جاودانگی
         
        #حسین گودرزی"تشنه"
        بهمن ماه۱۴۰۳
        ادامه دارد
        ۰
        اشتراک گذاری این شعر
        ۱ شاعر این شعر را خوانده اند

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3