گرگ همسایه بدید از در دروازه به سر
چه گناهی که کند مادر گرگانه ز در
طعمه را سیر به دندان ندرد پاره به دم
وا مصیبت چه شود پوزه کُند بره به خم
زوزه سر داد و دل آوازه که این کرده نظر
به دل اندازه ی دریا که گنه کرده نفر
همچو یونس که شدش ماهی دریا ثمرش
اینک این دد به تماشا که شد آیا خبرش
همه گرگان به در آورده که یادی بنما
که از این بره به ما هم تو نگاهی بنما
گرگ مادر به در آمد که دگر بر بشوید
سوی سر منزل خود تا که بگردم بشوید
نکند تا که كَنم از دُم و گردن به دَمم
من کنم توله ی خود را به نوازش ز کَرَم
اینک این راه به سردابه ی خود برگیرید
که کنم پاره به دندانه ی خود کم سیرید
همه گرگان به کناری ز سر انجمنش
گرگکی پاره بگفتا که شویم سوی سرش
دگر از دور بگفتا که دگر چاره چه شد
این نگفتم که دل از ظلم ددان پاره که شد
دگری گفت از آن پیر که در سایه ی کوه
صحبتی باز کنیم از همه این بازی روح
دگران با دگران همهمه از نسل ددان
گرکان و همه گرگان همه چون نمل روان
ره کهف از دل و دیواره گذرگاه شبان
به یگانه چو حکیمی که به گهگاه عوان
او دگر عابد و زاهد به سر کهف خود است
هرچه حکمش بشود اشعری دین خود است
ادامه دارد....
امیرعباس معینی ( بیت الاسرار)