شقایق، شیرزبانم،
نمیدانم نامهام به تو خواهد رسید یا نه. باد را فرستادهام تا بوسههایم را بر گونههای آبیرنگت بنشاند،
اما چه میدانم که باد، مرد است یا زن؟
چه میدانم که بوسههایم به مقصد میرسند یا میان غبار کوچههای کابل گم میشوند؟
هر کلمهای که نوشتی، مثل خنجری به قلبم نشست.
هر جملهات، آینهای شد که مرا به خودم نشان داد؛ به "منِ" نادانی که ندانست، که نفهمید.
شقایق، اگر بگویم از مرد بودنم شرمسارم، اگر بگویم کاش این جنسیت، این زنجیر،
این زندان بر تنم نبود، آیا دردم را میفهمی؟
کاش میتوانستم زن باشم، نه برای دردی که تو کشیدی، بلکه برای زیبایی که تو هستی.
تو میگویی نمیدانی کیستی، و من نیز نمیدانم کیستم. نادانِ نادانم.
شقایق، آیا منِ توام یا تو منی؟ یا شاید ما توییم و تو ماییم؟ یا نه، ما عشقیم. عشقی که آزادی است،
عشقی که کبوتر فصل سیاهیست.
دختر بودن زیباست، شقایق. تو باغ نارنجی که تمنای تو را به هر نسیمی میسپارد
. تو شراب شبهای خالی منی، عطری که هیچ بادی نمیتواند از خاطرم ببرد.
تو آنان که میگویند نیستی، نیستی. تو منم نیستی. تو تویی، همان که جهان را بر شانههای نحیفش حمل میکند
، همان که سکوتش فریاد است.
شقایق، دلم برای آن روزها تنگ شده است؛ آن روزهایی که حرف میزدیم،
آن روزهایی که چشمهایمان بیآنکه بدانیم، معنای رهایی را به یکدیگر نشان میدادند.
بگذار بگویم، تو میدانی چه میگویم، نه؟
تو شیرزبان منی، شقایق. تو نه طعمهای، نه قناری بیسرود
. تو آسمانی هستی که بر آن، عشق پر میکشد. تو باغی هستی که درختانش هنوز برای نور میرقصند.
بگذار تا ببوسمت، حتی اگر تنها در خیال باشد.
بگذار تا بدانم، ما هنوز عشقیم، شقایق. ما هنوز رهایی هستیم، حتی اگر در بند.
شقایق، شیرزبانم،
پیش از آنکه قلم را زمین بگذارم، میخواهم این را هم برایت بنویسم
؛ شاید که حرفهایم روزی به تو برسد، شاید که خودم هرگز نرسم.
شجاعت تنها یک کلمه نیست. شجاعت زندگی کردن است،
زندگی بخشیدن است، زندگی گرفتن است، و گاه زندگی دادن.
شجاعت همیشه در حمله کردن نیست، گاهی باید شجاعت عقبنشینی را داشت.
گاهی باید شجاعت صلح را پذیرفت.
دختر بودن، شقایق، جنگیدن است.
دختری که برای زندگی کردن میجنگد، که میمیرد، که میشکند، که هر بار خودش را از نو چسب میزند
، از سربازی که در میان توپ و تفنگ میجنگد، شجاعتر است
. شجاعت همیشه نابود کردن نیست، همیشه وحشی بودن نیست
. انسان بودن شجاعت میخواهد، و تو، شقایق، از انسانترین انسانها هستی.
لبخند زدن، در جهانی که پر از زخم است،
شجاعت میخواهد. ابراز احساسات، در دنیایی که احساس را مسخره میکند،
شجاعت میخواهد. حتی شجاع بودن، شجاعت میخواهد.
نسل نو بودن، شقایق، به معنای همهچیز فهمیدن نیست.
ما اغلب چیزهایی را درست میپنداریم که دوست داریم درست باشند، حتی اگر اشتباه باشند.
و شاید شجاعت واقعی این باشد که در اشتباه بودنمان هم انسان باقی بمانیم.
پس تو بمان، شقایق. تو بمان و به من یاد بده چگونه انسان باشم.
بمان و با هر لبخندت به من نشان بده که شجاعت چیست.
تو، شقایق، شجاعترین زنی هستی که میشناسم.
بمان. برای خودت، برای من، برای این جهان که بدون تو چیزی کم دارد.
عزیزحسینی♡
از تهران به کابل
امیدوارم باد زن نباشعع که حسودی کنه بوسه رو برای خودش برداره
بخشهایی پایانی تفکرات زیبایی در خود جا داده بود... آفرین
درود بر عزیز آقا حسینی شاعر افغان ناب...
موفق باشید