گرچه چشمانم مرا هرروز رسوا میکند
گاه گاه آئینه ام دل را شکیبا میکند
صبح ها دیوانه ی سرخی نشانم میدهد
آخرِ شب چهره ام را رنگ فردا میکند
یک زمان جادوی مویت را نهان میسازد وُ
روزِ دیگر رازِ شورانگیز افشا میکند
آینه مانند من پیمانه ی لب های توست
ریزش مِی را درونِ خود هویدا میکند
چون شرابی یَم که صدها سال در خم مانده وُ
التماسِ دستِ آن ساقی ی شهلا میکند
لذت دیوار را میگیرم از آیینه ها
تا مرا محروم از چشمانِ رؤیا میکند
در طریقِ مذهبی باشد که ممنوعت نکرد
در پی ات دل عزمِ مسجد یا کلیسا میکند
در منا آئینه را گفتم که شیطانم کجاست
گفت آن یاری که سنگ از ما تمنا میکند
آینه وقتی رقیبم شد دلم آهی کشید
دودِ آهم صد ترک در سینه اش جا میکند
برقِ چشمانت جلا بخشیده بر چشمان کور
بدترین ها را برایش بهترین ها میکند
مثل زمزم بر لب این کودک عطشان بریز
شاعرت این شعر را طوفانِ دریا میکند
شعر و آوا: میثم علییزدی
باسپاس از مدیریت محترم سایت شعر ناب
درود بر شما جناب یزدی ارجمند...
سلامت و ثروتمند باشید