پرپرک
ایستادم آینه دردست ومات. پرزغوغاشددل بی تاب من
محودراین فکربودم من که وای. پیرخواهدشدتن شاداب من
ایستادم آینه دردست ومات. جزخودم دیگربه فکر من نبود
غرق افکارپریشان خودم. غیر نامم. هیچ ذکر من نبود
ناگهان درزیرپایم یک تپش. فکر من رالحظه ای درگیرکرد
پاکشیدم ازروی نبض زمین. چشمم افتادوتنم شد سردِسرد
زیرپایم ای خدایک پرپرک. دست وپا میزدپرش لِه شده بود
شاخکش چون قلب تنگ من شکست میتپدنبضش ولی دیگرچه سود
هفت تیرچشم اوپرازفشنگ. تیری ازحسرت به من شلیک کرد
اشکی ازچشمم روی بالَش چکید. اندکی سررابمن نزدیک کرد
چشم معصومش بمن باعجزگفت. خاک پایت شدپرِپروازمن!
بندفکرت بسته شددربندخود تاندیدی بالهای بازِمن!؟
دیگرازجانم چه می خواهی برو. غرق دراشکت شدم دیگربس است
تومراکشتی ولی در اجتماع خردترازمن شوی ای خودپرست
قلبم ازوجدان من آتش گرفت. پرپرک اماچه زودآرام شد
وای برمن!
وای برمن پرپرک با دست مـــن. دورازدامان گل ناکام شد.
زهرافاضل