بیمار خودشانند
درشهری که مرگ ،
عبادت بشمارمی آید ،
زندگی به چشم ، قمارمی آید
درآن شهر، آنکسی که ،
دوست دارد زندگی را ،
بیماربه حساب می آید
درحالیکه بیمارخودشانند
پرستارشان هم ، فرشته ی مرگ است
که هرچندوقت یکبار بهرشان ،
به تیمارمی آید
گاهی هم ، درهیئت و ژستِ بوتیمار می آید
آنها دلشان خوش است به مُردن !
چون رسم زندگی را بلد نیستند
زندگی به همه آنها ، هاج و واج است
معشوقه شان " مرگ " ، بهرِدلبری گاه ،
باچشمِ خمارمی آید
آنها بسوی مرگ میشتابند ،
تا که انتخابِ معشوق چه باشد
گاهی یکی که رفته تهِ خط ،
ولی نومید زآنجا بازگشته ،
با یه رُمان می آید
چون دماغش سوخته ،
با یه ضماد می آید
درنگاه دیگران درآن شهر،
نگاهِ ابله ، چون مار بحساب می آید
شاید هم ناقلی بسانِ آبله ،
به گمان می آید
شاید وقتیکه رولتِ روسی ،
دراین شهرهم مُد شد ،
خودکشی هم ،
بهرِآنهمه عاشق !!! دور ازذهن نباشد
شاید هریک ، روزی روزگاری ،
درلیستِ قماری آید
بهمن بیدقی 1402/11/6
بسیار زیبا و
پر معنی بود