دل دردلم نبود
هرروز از شدت دلتنگیام کمتر ک نمیشد
هیچ بیشتر هم میشد ،دیگر صبر و
توانی برایم نماندهبود، روز ب روز ضعیف
تر و ناامید تر نسبت ب زندگی شده بودم
آخر می دانی تو تمامِتمامِامید من برای ادامه دادن بودی ،ونوتیفپیامتو انرژی یکروزمبرای سپریشدنآنروزتاشب))
هرروز تا پای مرگ میرفتم شرط میبستم،سوگند میخوردم ک حتی به شرط مرگ سمتتو نیایم
آری میدانم شرط،سوگند،محال استهمه ی اینها
مگر میشود کسی که حتی از ذره ذره وجودت بیشتر دوستش داری فراموش کنی ، مگر تو میتوانی مادر و پدرت را فراموش کنی؟
ک حال من تورا فراموش کنم
راستشرا بخواهی هنوز دوستت دارم
اما وقتی تو نیمقدم سمت من میآمدی من صد قدم میآمدم
تا جایی ک فکرمیکنمخسته شدی و قدمی برنداشتی
دیگر از ابراز علاقههای بی جواب خسته شدم
اما بین خودمان باشد
من هنوز هم دورا دور تورا دوست دارم
و روزی اگر بیایی و ز من بپرسی ک حسم ب تو چه بود
با لبخندی پر معنا خواهم گفت گویی ما یک روح در دوبدن بودیم))