من دلم دیگر برای این همه غم ، جا ندارد
بیخ گوشم خنده ای از دلخوشی نجوا ندارد
تکه های زخمی اش با اشک چشمانم زدم بند
خسته ام یارب ! برایم زندگی معنا ندارد
می کشم بر دوش خود سنگینیِ بار غمم را ؛
شانه ام هم طاقتش کم گشته اصلا نا ندارد
بارها بر سر شده خاک عزیزانم خدایا ؛
سیرم از این نیمه جانم ارزشی دنیا ندارد
بر زمین افتاده ام از روزگار بی مروت ؛
بی سر و سامانی ام را عاشقی رسوا ندارد
چون نباشد زندگی سهمم ، کجا باید روم ؟
رنگِ بی رنگی گرفتم قصه ام فردا ندارد
زیرِ باران مصیبت ها ببین کِز کرده جانم ؛
شاهراهِ بی کسی های دلم ، زیرا ندارد
مثل خاری در بیابان بی نصیب از قطره باران
وادیِ غمنامه ی من ساحل و دریا ندارد
بس که در طوفان غمها دست و پای دل شکست
لمسِ آرامش در این غمخانه هم مأوا ندارد
آش ناخورده دهانی سوخته از شادی ام ، دل؛
با خودش هم قهر کرده ، چانهٔ دعوا ندارد
مُهر غم خورده به روی سینه ام داغش گران است؛
رفتنم نزدیک باشد ، کوچ جان حاشا ندارد
میسپارم بعد از این خود را به دست مرگِ خاموش
جسم و روح خسته ام از مردنش پروا ندارد
"پونه"ای عریانم از بادِ خزانِ سرد و بی رحم؛
این بلاتکلیفی ام را ، بوته ی صحرا ندارد
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
زیبا و سرشار از احساس سرودید
پیروز و دلشاد باشید